عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

 من زمانیکه گرایش چپ و مارکسیستی داشتم و بچه ها را به کوه می بردم ؛ آنجا دختران هم ؛همراه ما بودند و حتی برخی از آنها موقع لغزیدن و افتادن بوسیله ما دستگیری می شدند . شب ها در پناهگاه مختلط می خوابیدیم و هیچ وقت احساس و وسوسه ای نداشتم . اما حالا که توبه کرده و مذهبی هستم و متاهل هم شده ام با کمترین برخوردها وسوسه می شوم !
استاد(علی صفایی) خندید و با آن آرامش خاص فرمود :
آن وقت تو ریشه ای نداشتی پس میوه هایت (عمل) در دست شیطان و تبلیغ حزب او بود و خوبی هایت هم به سود او بود.
اصلا شیطان می گفت : تو از خود مایی، پس چه وسوسه ای؟ اما حالا ریشه ای یافتی او می خواهد ریشه ها را بزند، اما نمی تواند.
پس به میوه ها می پردازد، تا از این راه کم کم به ریشه ها برسد.
تو حالا قیمت یافته ای و باید خرابت کند ...
این است که در حج بعد از مشعرالحرام که شعور به حرمت ها می یابی ، بلافاصله رمی جمرات (سنگ انداختن نمادین به محل حضور شیطان) شروع می شود.
پس تا شعور به حرمت ها نیافته ای، وسوسه ای نیست.
اما به محض شناخت و ادراک است که باید شیطان را رمی  کنی آن هم دوبار و ...

[ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كنید 

مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند.

[ شنبه 4 شهريور 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

بستگان و بعضی از یاران، اطراف بسترش را گرفته بودند، سیمای قهرمان قهرمانان را می دیدند که اینک رنگین شده و غمگین از بی وفایی روزگار به نظر می رسد، و خیلی چیزهای دیگر در آن چهره دیده می شود.
منتظر بودند، باز از او سخن بشنوند نصیحت او را به دل بسپرند و آخرین گفتار را از او بیاموزند.
او دو لب همچون دو برگ گل سرخ خود را باز کرد و نخستین سفارشش این بود: «هرگز برای خداوند، شریک و همتا نگیرید و هرگز سنت پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ را تباه نسازید و این دو ستون (توحید و سنت) را استوار دارید و این دو چراغ را روشن نگه دارید و پس از انجام این کارها، از هیچ سرزنشی نهراسید».
امام لحظاتی تأمل کردند و دیگر بار فرمودند:
«من دیروز در کنار شما بودم، و امروز وجودم باعث عبرت و پند شما شده و فردا از شما جدا می شوم... در زندگی عفو و بخشش داشته باشید، آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد، الا تحبّون ان یغفر الله لکم؛[1] سوگند به خدا، چیزی از نشانه های مرگ به من روی نیاورده که من آن را نپسندم و آغاز آن آشکار نشده که من آن را زشت بدانم».
«و ما کنت الا کقارب و ردّ و طالبٍ وجد (و ما عند الله خیر للأبرار)؛[2] علاقه من به مرگ همانند علاقه کسی است که شب هنگام در جستجوی آب باشد و ناگهان به آن برسد و یا مانند علاقه کسی که گمشده خود را پیدا کند و آن چه در پیشگاه خدا است برای نیکان برتر است».[3]
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیریم تنگ تنگ
من ز او عمری ستانم جاودان او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
آری این بود آخرین سخن از اولین شهید محراب، در تاریخ اسلام که محرابیان را به شور و وجد و نشاط در می آورد.
پشت دوست را قوی می کند، و کمر دشمن را می شکند. 

[ شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

رحمت بر طرفدار حق
طلحه و زبیر، دو نفر ازشخصیت های معروف قریش بودند و از اصحاب بزرگ رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ به شمار می آمدند.
و این دو نفر در ماجرای بیعت با امیر مؤمنان علی ـ علیه السلام ـ پس از قتل عثمان، اولین افرادی بودند که با آن حضرت بیعت کردند، و نقش به سزائی در بیعت مردم باعلی ـ علیه السلام ـ داشتند.
ولی پس از آن که علی ـ علیه السلام ـ زمام امور رهبری را بدست گرفت، و بر اساس عدل اسلامی به رسیدگی امور پرداخت؛ این دو نفر در مواردی، به خصوص در دو مورد به علی ـ علیه السلام ـ اعتراض کردند و همین موجب تیرگی پیوند این دو نفر با علی ـ علیه السلام ـ شد:
1ـ می گفتند: چرا علی ـ علیه السلام ـ در شئون سیاسی کشور با ما مشورت نمی کند؟
2ـ می گفتند: چرا آن حضرت، در تقسیم بیت المال، ما را با دیگران فرق نمی گذارد و همه را به یک چشم دیده و بیت المال را به طور مساوی بین مسلمین تقسیم می نماید، با این که ما از شخصیت های با سابقه اسلام هستیم و...
اگر سیاست به معنی حیله و تزویر باشد، علی ـ علیه السلام ـ می بایست آن ها را زیر پر خود نگهدارد، و حق السّکوت به آن ها بپردازد. ولی سیاست در اسلام به معنی تدبیر امور بر اساس عدل و قسط اسلامی است، بنابر این نمی توان با امتیاز طلبان، ملاحظه کاری کرد و حق دیگران را به آن ها داد.
امام علی ـ علیه السلام ـ در پاسخ اعتراض این دو نفر مطالبی فرمود، از جمله فرمود:
«لقد نقمتما یسیرا، و ارجاتما کثیرا، الاّ تخبرانی، ای شیء کان لکما فیه حقّ دفعتکما عنه، ام ای قسم استاثرت علیکما به ام ای حقّ رفعه الی احد من المسلمین ضعفت عنه ام جهلته ام اخطات بابه ...؛ شما برای امور جزئی، خشمگین شدید، و خوبی های فراوان را نادیده گرفتید، آیا ممکن است به من اطلاع بدهید که من چه حقّی از شما را پایمال نموده ام؟! یا کدام سهم شما را تصاحب نموده ام؟! (که در نتیجه به شما ظلم کرده باشم؟ و یا کدام حق و شکایتی از مسلمین بوده که نزدم آورده اند و من در رسیدگی به آن، اظهار ضعف وعجز کرده ام؟، و یا کدام حکم الهی بوده که من از آن ناآگاه هستم، و یا در طریق آن، اشتباه کرده ام؟» ....
سپس در مورد خلافت و رهبری که احراز آن از هر نظر از علی ـ علیه السلام ـ بوده، و خود مردم آن حضرت را برگزیدند، بی آن که او تمایل نفسانی به آن داشته باشد، سخن گفت و در آخر فرمود: رحم الله رجلا رأی حقّا فاعان علیه، أو رأی جوراً فردّه و کان عونا علی صاحبه: «خدا رحمت کند کسی را که حقی را بنگرد و آن را کمک کند و ظلمی را بنگرد و آن را رد کند و صاحب حق را یاری نماید» 

شهادت امام عارفین مولی الموحدین امیرالموئمنین امام علی (ع) تسلیت باد

[ پنج شنبه 19 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

 

یاد جانسوز علی (ع) از یاران شهید
نوف بن فضاله بکالی، یکی از افراد قبیله حِمیر (بر وزن حکمت) از طایفه همدان، بود و این طایفه او را مثل یک رئیس خود احترام می گذاشتند. نوف از یاران خاص امام علی ـ علیه السلام ـ بود. او می گوید: 
امیرالمؤمنین علی ـ علیه السلام ـ در کوفه (که ظاهراً مسجد کوفه باشد) روی سنگی که آن را «جعده بن هبیره» (خواهرزاده علی ـ علیه السلام ـ ) نصب کرده بود، ایستاد
[1] و این خطبه (182) را ایراد فرمود، در حالی که امام پیراهنی خشن از پشم پوشیده بود و شمشیرش را با بندی از لیف خرما به گردن آویخته بود و کفشی از لیف خرما در پای داشت و پیشانیش بر اثر سجده پینه بسته بود، پس از حمد و ثنای الهی و سفارش به تقوی و پرهیزکاری و موعظه و اندرز و تذکر مرگ و یادآوری شاهان و زورمندانی که در گودال های قبر افتادند و سپس یادی از حضرت مهدی، حجت خدا ـ سلام الله علیه ـ نمود، آن گاه یادی از یارانش نمود که مخلصانه در راه خدا گام برداشتند و در جنگ صفین به شهادت رسیدند تا به اینجا رسید و فرمود: «این اخوانی الذین رکبوا الطریق و مضوا علی الحق، ابن عمار و این ابن التّیهان، و ابن ذوالشهادتین و این نظراوهم...؛ کجایند برادرانم، همانها که سواره به راه من آمدند، و در راه حق گام نهادند؟! کجایند عمّار، و ابن تیهان و ذوالشّهادتین[2]امثال آنها که برای جانبازی پیمان بستند و سرهای آنها را برای ستمگران بردند؟». 
سپس دست به محاسن شریفش زد، و مدت طولانی گریه کرد و آن گاه فرمود: «آه! بر برادرانم، همان ها که همواره قرآن می خواندند و به دستوراتش عمل می کردند و آن را به پا می داشتند، سنت ها را زنده کرده و بدعت ها را نابود ساختند و دعوت به جهاد را می پذیرفتند و به رهبر خود اطمینان داشتند و در خط اول بودند. 
سپس با صدای بلند فریاد زد: «الجهاد الجهاد عباد الله، الا و انّی معسکر فی یومی هذا، فمن اراد الرّواح الی الله فلیخرج؛ بندگان خدا، جهاد! جهاد! ... همگان بدانید که من امروز لشکر به سوی جبهه، حرکت می دهم، هر آن کس که هوای کوچ به سوی خدا را دارد، از خانه بیرون آید و با ما حرکت کند». 
نوف می گوید: حسین (فرزندش) را پرچمدار ده هزار نفر، و قیس بن سعد را پرچمدار ده هزار نفر دیگر، و ابو ایّوب انصاری را پرچمدار ده هزار نفر دیگر کرد، و برای دیگران نیز پرچمداری تعیین نمود و تصمیم داشت (با این گردانها) به جبهه صفین برای جنگ با سپاه معاویه برگردد. 
هنوز جمعه نگذشته بود که «ابن ملجم» ملعون، به او ضربه زد، لشکر برگشت. «فکنّا کاغنام فقدت راعیها و تختطفها الذّئاب من کلّ مکانٍ؛ و ما همچون گوسفندانی که چوپان نداشته باشد و گرگ ها از هر سو با سرعت به آنها حمله کنند پراکنده و سوخته دل شده بودیم».
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
شب زنده دار خائف
نوف بن فضاله بکالی، منسوب به قریه «بکال یمن»، از قبیله حمیر بود و سعادت همنشینی و مصاحبت با امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ نصیبش شده بود، و به عنوان یار مخلص و همراز علی ـ علیه السلام ـ به شمار می رفت. او در زهد و وارستگی و خصوصیات اخلاقی به علی ـ علیه السلام ـ بسیار نزدیک بود.
او می گوید: نیمه شبی علی ـ علیه السلام ـ را دیدم، که از بستر خواب برخاسته و به ستارگان آسمان می نگرد، و به من فرمود: «ای نوف! خوابی یا بیدار؟!» گفتم: «بیدارم و به ستارگان می نگرم». 
فرمود: ای نوف! خوشا به سعادت زاهدان و وارستگان در دنیا و مشتاقان به سرای آخرت آنان که زمین را آسایشگاه خود نموده و خاک زمین را بستر خود ساخته و آب آن را به جای عطر پذیرفته اند و قرآن را شعار (لباس زیرین) خود، و دعا را همچون لباس روئین، قرار داده و دنیا را همچون شیوه مسیح ـ علیه السلام ـ برگزیده اند. 
ای نوف! داود (پیامبر) ـ علیه السلام ـ ، در چنین ساعتی از شب، دست به دعا به پیشگاه خدا برداشت. و گفت: «براستی که این همان ساعتی است که هیچ بنده ای در آن دعا نمی کند مگر اینکه دعایش به استجابت می رسد» مگر دعای آن کس که مأمور جمع کردن مالیات برای زمامدار ظالم، یا جاسوس مخفی و یا مأمور انتظامی (برای دستگاه ظلم) و یا طنبورزن و یا طبّال (گرداننده ساز و آواز حرام) باشد که دعای این افراد، به استجابت نمی رسد.
[ سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يكى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه - به نام زيد بن علىّ - حكايت كند:
روزى از روزها سخت مريض شدم ، تا حدّى كه ديگر نتوانستم حركت كنم ، لذا پزشكى نصرانى را بر بالين من آوردند و او برايم داروئى را تجويز كرد و گفت : اين دارو را به مدّت دَه روز مصرف مى كنى تا مريضى ات برطرف و بهبودى حاصل شود.
پس از آن كه پزشك نصرانى از منزل خارج شد، نيمه شب بود و كسى از طرز استفاده آن داروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى كه متحيّر بودم ، ناگاه شخصى جلوى منزل ما آمد و اجازه ورود خواست .
همين كه وارد منزل شد، متوجّه شديم كه آن شخص غلام امام هادى عليه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت : مولا و سرورم فرمود: آن پزشك داروئى را كه به تو داد و گفت مدّتى آن را مصرف كن تا خوب بشوى ؛ ولى ما اين نوع دارو را فرستاديم ، چنانچه آن را يكبار مصرف نمائى ، انشاءاللّه به إ ذن خداود متعال خوب خواهى شد.
زيد گويد: با خود گفتم : همانا امام هادى عليه السلام بر حقّ است و بايد به دستورش عمل كنم .
به همين جهت ، داروئى را كه حضرت فرستاده بود مورد استفاده قرار دادم و چون آن را مصرف كردم ، در همان مرتبه اوّل عافيت يافتم و داروى پزشك نصرانى را تحويلش دادم .
فرداى آن روز پزشك نصرانى مرا ديد و چون حالم خوب و سالم بود و ناراحتى نداشتم ، علّت بازگرداندن داروهايش را و نيز علّت سلامتى مرا جويا شد؟
پس تمام جريان را كه امام هادى عليه السلام برايم داروئى فرستاد و اظهار نمود با يك بار مصرف خوب خواهم شد، همه را براى پزشك نصرانى تعريف كردم .
عد از آن ، پزشك نصرانى نزد امام علىّ هادى عليه السلام حاضر شد و توسّط حضرت هدايت و مسلمان گرديد و سپس اظهار داشت : اى سرور و مولايم ! اين نوع درمان و دارو از مختصّات حضرت عيسى مسيح عليه السلام بوده است و كسى از آن اطّلاعى ندارد، مگر آن كه همانند او باشد. 

[ پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

محمّد بن مسلم در ضمن حديثى حكايت كند:
روزى در مدينه بيمار بودم ، امام محمّد باقر عليه السلام توسّط غلامش ظرفى كه در آن شربتى مخصوص قرار داشت و در پارچه اى پيچيده بود، برايم فرستاد.
وقتى غلام آن شربت را به من داد، گفت : مولا و سرورم فرموده است : بايد براى درمان و علاج بيمارى خود، آن را بنوشى .
هنگامى كه خواستم آن را بنوشم ، متوجّه شدم كه آن شربت بسيار خوشبو و خنك است .
و چون شربت را نوشيدم ، غلام گفت : مولايم فرموده است : پس از آن كه شربت را نوشيدى ، حركت كن و نزد ما بيا.
من در فكر فرو رفتم كه چگونه به اين سرعت خوب شدم ؟!
و اين شربت چه داروئى بود؟ چون تا قبل از نوشيدن شربت قادر به حركت و ايستادن نبودم .
به هر حال حركت كردم و به حضور امام عليه السلام شرفياب شدم ؛ و دست و پيشانى مبارك آن حضرت را بوسيدم ؛ و چون گريه مى كردم حضرت فرمود: چرا گريه مى كنى ؟
عرض كردم : اى مولايم ! بر غريبى و دورى مسافت خانه ام از شما و همچنين بر ناتوانى خويش گريه مى كنم از اين كه نمى توانم مرتّب به خدمت شما برسم و كسب فيض نمايم .
حضرت فرمود: و امّا در رابطه با ناتوانى و ضعف جسمانيت ، متوجّه باش كه اولياء و دوستان ما در اين دنيا به انواع بلا و مصائب گرفتار مى شوند، و مؤ من در اين دنيا هر كجا و در هر وضعيتى كه باشد غريب خواهد بود تا آن كه به سراى باقى رحلت كند.
امّا اين كه گفتى در مسافت دورى هستى ، پس به جاى ديدار با ما، به زيارت قبر امام حسين عليه السلام برو؛ و بدان آنچه را كه در قلب خود دارى و معتقد به آن باشى با همان محشور خواهى شد.
سپس حضرت فرمود: آن شربت را چگونه يافتى ؟
عرض كردم : شهادت مى دهم بر اين كه شما اهل بيت رحمت هستيد، من قدرت و توان حركت نداشتم ؛ وليكن به محض اين كه آن شربت را نوشيدم ، ناراحتيم برطرف شد و خوب شدم .
حضرت فرمود: آن شربت دارويى بر گرفته شده از تربت قبر مطهّر امام حسين عليه السلام است ، كه اگر با اعتقاد و معرفت استفاده شود شفاء و درمان هر دردى خواهد بود. 

[ جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

محمّد بن وليد كه يكى از دوستان و اصحاب امام محمّد باقر عليه السلام است ، حكايت كند:
روزى به قصد زيارت آن حضرت حركت كردم ، وقتى نزديك منزل امام عليه السلام رسيدم ، جمعيّت بسيارى را ديدم كه براى زيارت آن حضرت آمده بودند.
به همين جهت برگشتم و فرداى آن روز دوباره براى ديدار آن حضرت به راه افتادم و چون تنها بودم دوست داشتم كه رفيقى با خود مى يافتم تا با يكديگر به محضر شريف امام باقر صلوات اللّه عليه شرفياب مى شديم .
آن روز هوا بسيار گرم بود؛ و من همچنان تنها حركت مى كردم ، در بين راه خسته و تشنه و گرسنه شده بودم ، مقدارى آب كه همراه داشتم آشاميدم و در گوشه اى نشستم .
پس از لحظاتى ، غلامى آمد و طَبَقى ، كه در آن غذاهاى متنوّع وجود داشت ، به همراه آفتابه اى برايم آورد.
و هنگامى كه طَبَق غذا را جلوى من گذاشت ، گفت : سرور و مولايم فرمود: پيش از غذا دست هايت را بشوى - و با نام خدا - غذايت را تناول كن .
پس چون مشغول خوردن غذا بودم ، مولايم امام باقر عليه السلام تشريف آورد و من به احترام حضرت ، از جاى بر خاستم و ايستادم ، حضرت فرمود: - سر سفره - حركت نكن ، بنشين و غذايت را ميل نما. به همين جهت نشستم و غذايم را خوردم .
پس از آن ، غلام مشغول جمع آورى ريزه هاى غذا شد كه اطراف ظرف غذا ريخته شده بود.
حضرت فرمود: چنانچه در بيابان غذا خوردى ، اضافات آن را جمع نكن و آن ها را در گوشه اى رها نما - تا مورد استفاده جانوران و حيوانات قرار گيرد -.
ولى اگر در منزل غذا خوردى ، آنچه را كه اطراف سفره و يا اطراف ظرف غذا مى ريزد، تمام آن را جمع كن و تناول نما، چون كه رضايت خداوند متعال در چنين كارى است ؛ و نيز سبب توسعه روزى و مانع از فقر و بيچارگى مى باشد، و همچنين شفاى هر دردى در آن ريزه هاى غذا خواهد بود. 

[ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

نتيجه خوشحال كردن سگ

روزى امام حسن مجتبى عليه السلام در يكى از باغستان هاى شهر مدينه قدم مى زد، كه ناگاه چشمش به يك غلام سياه چهره افتاد كه نانى در دست دارد و يك لقمه خودش مى خورد و يك لقمه هم به سگى كه كنارش بود مى داد تا آن كه نان تمام شد.
حضرت با ديدن چنين صحنه اى ، به غلام خطاب كرد و فرمود: چرا نان را به سگ دادى و مقدارى از آن را براى خود ذخيره نكردى ؟
غلام به حضرت پاسخ داد: زيرا چشم هاى من از چشم هاى ملتمسانه سگ خجالت كشيد و من حيا كردم او اين كه من نان بخورم و آن سگ گرسنه بماند.
امام حسن عليه السلام فرمود: ارباب تو كيست ؟
پاسخ گفت : مولاى من ابان بن عثمان است .
حضرت فرمود: اين باغ مال چه كسى است ؟
غلام جواب داد: اين باغ مال ارباب و مولايم مى باشد.
پس از آن حضرت اظهار داشت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه از جايت برنخيزى تا من باز گردم .
سپس حضرت حركت نمود و به سمت ارباب غلام رفت ؛ و ضمن گفتگوهايى با اءبان بن عثمان ، غلام و همچنين باغ را از او خريدارى نمود؛ و سپس به جانب غلام بازگشت و به او فرمود: اى غلام ! من تو را از مولايت خريدم .
پس ناگاه غلام از جاى خود برخواست و محترمانه ايستاد.
سپس حضرت در ادامه سخنان خود اظهار نمود: اين باغ را هم خريدارى كردم ؛ و هم اكنون تو را در راه خداوند متعال آزاد نموده ؛ و اين باغ را نيز به تو بخشيدم 

[ چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اهتمام به عبادت

زمانى که امام حسن عسکرى علیه السلام در زندان صالح بن وصیف بسر مى برد عباسیون و صالح بن على و کسانى که از مذهب تشیع منحرف بودند نزد صالح رفتند تا از او بخواهند بر امام حسن علیه السلام سختگیرى کند.
صالح گفت : چه کنم ؟ من دو نفر از شرورترین افراد را بر او گماشتم اما در اثر مشاهده رفتار او هر دو در نماز و عبادت خود بسیار کوشا شدند. به آنها گفتم چه خصلتى در حسن بن على است که این گونه در شما تاثیر گذارده است ؟
گفتند: چه مى گویى درباره مردى که روز را روزه مى گیرد و شب را عبادت مى کند، نه سخن مى گوید و نه به چیزى سر گرم مى شود، وقتى به او نگاه مى کنیم رگهاى گردن ما مى لرزد و حالى به ما دست مى دهد که نمى توانیم خود را نگه داریم .
وقتى این سخنان را از صالح بن وصیف شنیدند ناامید برگشتند. 

[ جمعه 23 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پوشش و پيش بينى باران
علىّ بن مهزيار اهوازى حكايت كند:
در يكى از روزها وارد شهر سامراء شدم در حالتى كه مشكوك بودم كه آيا مى توانم خدمت امام علىّ هادى عليه السلام برسم و او را ببينم و بشناسم ، يا خير؟
هنگام ورود به شهر سامراء متوجّه شدم كه خليفه عبّاسى در آن روز بهارى ، قصد رفتن به صحرا و شكار دارد و مردم همگى لباس بهارى پوشيده اند.
در همين لحظات ، شخصى را ديدم كه لباس گرم زمستانى پوشيده و سوار بر اسبى مى باشد و موهاى دُم آن اسب را گره زده است .
مردم با حالت تعجّب به او نگاه مى كردند و با يكديگر مى گفتند: اين هواى صاف بدون آن كه ابرى در آسمان باشد، مگر زمستان است كه حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام با اين وضع و با اين لباس از منزل بيرون آمده است ؟
و خلاصه هركس به نوعى زخم زبان مى زد، تا اين كه همگى روانه صحرا شدند.
و من با مشاهده اين جريان ، با خود گفتم : اگر او امام باشد، پس چرا چنين لباسى پوشيده است ؟!
 اهالى شهر بيرون رفتند و در صحرا مشغول تفريح گشتند، ناگهان ابرى عظيم نمايان شد و به شدّت باران باريد، كه تمامى مردم خيس شدند و چون لباس چندانى نپوشيده بودند بسيار ناراحت شده و در زحمت قرار گرفتند، ليكن حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام كمترين آسيبى نديد.
در اين موقع با خود گفتم : ممكن است او امام باشد و من بايد از او سؤ الى كنم و ببينم چه عكس العملى را انجام مى دهد.
در همين لحظه كه چنين فكرى به ذهنم خطور كرد، ناگهان از دور متوجّه شدم كه آن حضرت نقاب بر صورت افكنده است ، نيز با خود گفتم : اگر به من رسيد و نقاب را از صورت خود برداشت ، مى فهمم كه او امام است .
نقاب را از چهره نورانيش برداشت و بدون آن كه سؤ ال خود را مطرح كنم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى علىّ بن مهزيار! چنانچه عرق ، جنابت از حرام و غير مشروع باشد و به لباس سرايت كرده باشد نمى توان با آن لباس نماز خواند؛ و اگر جنابت از حلال باشد، مانعى ندارد.
به همين جهت ، يقين پيدا كردم كه او حضرت ابوالحسن امام علىّ هادى عليه السلام است و ديگر شبهه اى نداشتم  

[ سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

علامه حلی در شب جمعه‏ای تنها به زیارت امام حسین علیه‏السلام می‏رفت. سواره بود و شلاقی در دستش. اتفاقاً در راه عربی که پیاده به سمت کربلا می‏رفت، با او همراه شد. بین راه مرد عرب مسئله‏ای را مطرح کرد. علامه حلی خیلی زود فهمید مرد عرب بسیار با اطلاع و عالم است. چند سوال کرد تا بفهمد مرد عرب چه عیار علمی‏ای دارد. او هم همه را جواب داد. علامه از علم مرد عرب به وجد آمده بو، جواب تمام مشکلات علمی‏اش را یکی یکی می‏گرفت.
در بین سوال و جواب‏ها نظرشان متفاوت شد. علامه فتوای عرب را قبول نکرد و گفت: این فتوا بر خلاف اصل و قاعده است و روایتی برای استناد ندارد. مرد عرب گفت: دلیل این حکم که من گفتم، حدیثی است که شیخ طوسی در کتاب تهذیب نوشته است. علامه گفت: این حدیث را در تهدیب ندیده‏ام. مرد گفت: در آن نسخه‏ای که تو از تهذیب داری از ابتدا بشمارد، در فلان صفحه و فلان سطر پیدا می‏کنی.
علامه از شدت علم و دانستن غیب شک برد که شاید همراهش امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) است. ناگاه شلاق از دستش افتاد. مرد عرب خم شد تا شلاق را بردارد. علامه گفت: به نظر شما ملاقات با امام زمان (عجل‏الله تعالی فرجه‏الشریف) امکان دارد؟ مرد عرب شلاق علامه را در دستش گذاشت و گفت: چطور نمی‏شود در حالی که دستش در دستان توست. علامه از بالای مرکبش پایین افتاد و پای امام را بوسید و از شوق زیاد بیهوش شد. به هوش که آمد، هیچ کس در آنجا نبود. ناراحت شد و افسرده.
وقتی به خانه برگشت، کتاب تهذیبش را برداشت. به صفحه‏ای که امام گفته بود نگریست و حدیث را دید. کنار حدیث و در حاشیه کتاب نوشت: این حدیثی است که مولای من صاحب‏الامر من را به آن خبر دادند

اللهم عجل لولیک الفرج

نیمه شعبان بر همه ی شیعیان مبارک

[ پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم طبرسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم آورده اند:
ابوهاشم جعفرى يكى از اصحاب امام علىّ هادى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند:
در آن زمانى كه عدّه اى از آشوب گران در زمان رياست و حكومت واثق - خليفه عبّاسى - براى دست گيرى عرب هاى بيابان نشين و ظلم و اذّيت آن ها، وارد شهر مدينه منوّره شدند.
در آن روز، من در محضر شريف حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بودم ، به من خطاب كرد و فرمود: اى ابوهاشم ! برخيز، تا با همديگر بيرون برويم و اين افراد آشوب گر و نيز سردسته آن ها را ببينيم كه در چه وضعيّتى هستند.
من نيز به همراه حضرت حركت كردم و چون از منزل خارج شديم ، مختصرى راه رفتيم و كنارى ايستاديم .
در همين بين ، سردسته آن ها رسيد و امام عليه السلام به زبان تُركى با او صحبت كرد، ناگهان متوجّه شدم كه او از اسب خود پياده شد و دو دست مبارك حضرت را گرفت و بوسيد.
من جلو رفتم و او را قسم دادم و اصرار كردم كه بگو: اين مرد چه سخنى با تو گفت كه از اسب پياده شدى و اين چنين تواضع كردى ؟
گفت : اين مرد پيغمبر است ؟
گفتم : خير، پيغمبر نيست .
سپس اظهار داشت : اين مرد مرا با نامى صدا كرد كه در طفوليّت ، در شهرهاى خودمان مرا به آن نام صدا مى كردند و كسى از آن اطّلاعى نداشت و آن را نمى دانست ، مگر اين مرد. 

[ شنبه 10 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يكى از اهالى كوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان مى باشم ، و داراى قرض سنگينى هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام .
امام هادى عليه السلام فرمود: همين جا بِايست تا چاره اى بينديشم .
پس از گذشت لحظاتى ، مقدار سى هزار دينار از طرف متوكّل - خليفه عبّاسى - براى حضرت آوردند.
حضرت سلام اللّه عليه آن پول ها را از ماءمور متوكّل گرفت و بى درنگ و بدون آن كه محاسبه نمايد، تمامى آن سى هزار دينار را تحويل آن شخص كوفى داد.
پس آن مرد كوفى مقدار ده هزار دينار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: ياابن رسول اللّه ! من بيش از ده هزار دينار نياز ندارم ، چون به همان مقدار بدهكار هستم و براى من همين مقدار كافى است .
ولى امام عليه السلام از پس گرفتن آن بيست هزار دينار خوددارى و امتناع نمود.
لذا آن مرد كوفى تمامى آن هديه را گرفت و گفت : خداوند بهتر مى داند كه چه كسانى را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر كوفه شد 

[ جمعه 9 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

دزدي را آوردند پيش خليفه تا حكمش را صادر كند.معتصم،دانشمندان را جمع كرد. قاضي القضات گفت:"چون آيه تيمم حد دست را از مچ تعين كرده ،پس بايد دستش را از مچ قطع كرد."

ديگري گفت :"خداوند براي وضو دست را از آرنج مي داند پس بايد از آرنج قطع شود."

معتصم هم گفت چون بعضي دست را از انگشتان تا شانه ميدانند، بهتر است دست را تا شانه قطع كنيم.نظر تو چيست ابو جعفر؟ديگران حكم صادر كردند و تو هم شنيدي."

ـ همه اشتباه كردند . بايد فقط انگشتانش قطع شود.چون كف دست از هفت جا ، جايگاه سجده است و جايگاه هاي سجده مال خداست. ما نمي توانيم به جايگاه هاي سجده آسيبي برسانيم.

همه شان ساكت شدند. 

[ پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم حضينى و ديگر بزرگان آورده اند:
شخصى به نام عسكر - غلام امام محمّد جواد عليه السّلام - به نقل از پدرش حكايت كند:
روزى به محضر شريف حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام شرف حضور يافتم و عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! چطور در بين اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقط امام چهارم ، حضرت علىّ بن الحسين عليهماالسّلام به عنوان ((سيّد العابدين )) معروف و مشهور گشته است ؟
امام رضا عليه السّلام در جواب فرمود: خداوند متعال در قرآن تصريح نموده است كه بعضى از پيغمبران را بر بعضى از ايشان فضيلت و برترى داده است ؛ و ما اهل بيت رسالت نيز همانند انبياء عظام صلوات اللّه عليهم مى باشيم .
و سپس افزود: و امّا در رابطه با جدّم ، علىّ بن الحسين عليهماالسّلام ، كه سؤ ال كردى :
همانا پدرم از پدران بزرگوارش عليهم السّلام بيان فرموده است : روزى امام علىّ بن الحسين عليهماالسّلام مشغول نماز بود، كه ناگاه شيطان به صورت يك افعى بسيار هولناكى ، با چشم هاى سرخ از درون زمين آشكار شد و خود را به محراب عبادت آن حضرت نزديك كرد.(8)
وليكن امام سجّاد عليه السّلام كمترين حسّاسيّتى در برابر آن موجود وحشتناك نشان نداد و ارتباط خود را با پروردگار متعال خود قطع نكرد.
افعى دهان خود را نزديك انگشتان پاى آن حضرت آورد و آتشى از دهانش ‍ خارج ساخت كه بسيار وحشتناك بود، ولى حضرت با آرامش خاطر و خيالى آسوده به نماز خود ادامه مى داد و توجّهى به آن نداشت .
در همين حال كه شيطان با آن حالت ترسناك مشغول اذيّت و آزار بود، ناگهان تيرى سوزاننده از سمت آسمان آمد و به آن ملعون اصابت كرد.
هنگامى كه تير به او خورد، فريادى كشيد و به همان حالت و شكل اوّليّه خود بازگشت و كنار امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام ايستاد واظهارداشت :
شما سيّد و سرور عبادت كنندگان هستى ؛ و چنين نامى تنها زيبنده و شايسته شما مى باشد.
و سپس در ادامه كلام خود افزود: من شيطان هستم ؛ و تمام عبادت كنندگان را از زمان حضرت آدم تا كنون فريب و بازى داده ام و كسى را از تو قوى تر و پارساتر نيافته ام .
و پس از آن شيطان از نزد امام سجّاد عليه السّلام خارج شد و حضرت بدون آن كه به او توجّهى داشته باشد، به نماز و نيايش خود با پروردگار متعال خويش ادامه داد. 

[ دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

داستان درباره ی امام هادی (ع) / تواضع ، نشانه عظمت و حقانیّت

شخصى بود به نام زید بن موسى كه به طور مرتّب ادّعاى خلافت داشت و نزد عمر بن فرج - والى خلیفه عبّاسى - اظهار مى داشت كه ابوالحسن ، هادى علیه السلام جوانى بى تجربه است ، من عموى پدر او هستم و این مقام شایسته من است .
چرا این قدر او را تعظیم و احترام مى كنید و او را بالاى مجلس مى نشانید؟!
عمر بن فرج در یكى از روزها موضوع را براى حضرت هادى صلوات اللّه علیه مطرح كرد.
امام علیه السلام فرمود: یك روز این كار را انجام بده ، او را بالاى مجلس بنشان و جاى مرا همان پائین مجلس قرار بده ؛ و سعى كن كه همین فردا چنین برنامه اى اجراء شود.
چون فرداى آن روز شد، والى ، حضرت را بالاى مجلس قرار داد و موقعى كه حضرت در جاى خود نشست ، هنگامى كه زید بن موسى وارد شد، سلام كرد و جلوى امام هادى علیه السلام با حالت تواضع و خشوع نشست .
و فرداى آن روز كه پنج شنبه بود، اوّل زید بن موسى وارد مجلس شد و او را در بالاى مجلس جاى دادند و سپس امام هادى علیه السلام وارد شد.
ن كه حضرت وارد مجلس گردید و زید، چشمش به آن حضرت افتاد، بى اختیار از جاى خود حركت كرد و ایستاد و بعد از آن ، كنار رفت و امام علیه السلام را در صدر مجلس ، بر جاى خود نشانید، و خود در كمال فروتنى و تواضع در مقابل عظمت آن حضرت علیه السلام ، روى زمین نشست . 

[ پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حضرت امام صادق (ع) مى فرمايد : پيراهن رسول خدا (ص) كهنه شده بود ، مردى خدمت رسول خدا (ص) آمد و دوازده درهم به حضرت هديه داد . حضرت به على (ع) فرمود : اين دوازده درهم را بگير و براى من پيراهنى بخر تا بپوشم .
على (ع) فرمود : به بازار رفتم و پيراهنى به دوازده درهم براى حضرت خريده ، آن را نزد پيامبر بردم ، پيامبر (ص) نگاهى به آن انداخت ، فرمود : 
 براى من جز اين محبوب تر است . گمان مى برى كه صاحبش اين داد و ستد را به هم بزند و اقاله كند ؟
   على (ع)گفت : نمى دانم ، پيامبر (ص) فرمود : ببين اگر قبول كرد، به هم بزن .
نزد صاحب مغازه رفته ، گفتم : پيامبر (ص) اين پيراهن را نمى پسندد و از آن ناخشنود است ، پيراهن ارزان قيمتى را مى خواهد ، اين معامله را به هم بزن .
صاحب مغازه دوازده درهم را به من باز گرداند و من آن را براى رسول خدا (ص)بردم ، حضرت همراه من روانه بازار شد تا پيراهنى بخرد ، در طول راه نگاهش به كنيزى افتاد كه در راه
نشسته ، گريه مى كند ، حضرت فرمود : ترا چه شده ؟ گفت : خانواده ام چهار درهم به من دادند تا آنچه را نياز دارند، بخرم ، چهار درهم گم شد و من جرأت بازگشت به سوى آنان را ندارم .
حضرت ، چهار درهم به او عطا كرد و فرمان داد كه به سوى خانواده اش بازگردد. آن  گاه به بازار آمد و پيراهنى به چهار درهم خريد و پوشيد و خدا را سپاس گفت .
پيامبر (ص) از بازار بيرون رفت كه ناگاه مردى را عريان ديد كه مى گويد : اگر كسى مرا بپوشاند، خدا او را از لباس بهشت خواهد پوشانيد ! حضرت پيراهن تازه خريده را از تن بيرون آورد و به نيازمند پوشانيد. سپس به بازار برگشت و با چهار درهم باقى مانده پيراهنى ديگر خريد و پوشيد و خدا را سپاس گفت و به سوى منزلش بازگشت .
در مسير راه آن كنيز را ديد كه هنوز ميان راه نشسته ، به او فرمود : چرا
نزد خانواده ات بازنگشتى ؟ گفت : رفتنم به تأخير افتاده، مى ترسم به خانه باز گردم و مورد آزار قرار بگيرم ، پيامبر (ص) فرمود : 
 همراه من بيا و مرا نزد خانواده ات ببر كه از تو شفاعت كنم .
پيامبر (ص) تا درِ خانه آمد. سپس گفت : درود بر شما اى اهل خانه ! ولى پاسخى نشنيد ! دوباره درود فرستاد ، باز پاسخش را ندادند ، بار سوم سلام كرد. پاسخش را دادند ، فرمود : چرا بار اول و دوم جوابم را نداديد ؟ گفتند : اى پيامبر خدا ! سلامت را شنيديم ،ولى دوست داشتيم چند باره بشنويم ، حضرت فرمود : اين كنيز آمدنش به تأخير افتاده، او را مؤاخذه
نكنيد ، گفتند : اى رسول خدا ! ما او را به خاطر قدم هايت كه به سوى خانه ما آمد، در راه خدا آزاد كرديم !
پس پيامبر (ص) گفت :
  خدا را سپاس ، من دوازده درهمى با بركت مانند اين دوازده درهم نديدم ! دو
عريان را پوشانيد و انسانى را از قيد بردگى آزاد كرد.

[ دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم طبرسى در كتاب شريف خود به نام احتجاج آورده است : روزى مهدى عبّاسى با حضور بعضى از علماء اهل سنّت و از آن جمله ابويوسف - كه يكى از علماء برجسته دربار به حساب مى آمد، جلسه اى تشكيل داد؛ و حضرت ابوالحسن امام موسى كاظم عليه السلام را نيز در آن جلسه دعوت كرد.
امام كاظم عليه السلام پس از ورود، از ابويوسف مطلبى را پرسيد؛ ولى او نتوانست جواب سئوال حضرت را بدهد.
پس از آن ، خطاب به حضرت كرده و اجازه گرفت تا سئوالى را مطرح كند؟
امام عليه السلام فرمود: آنچه مايل هستى سؤ ال و مطرح كن .
ابويوسف پرسيد: درباره حاجى كه در حال احرام باشد، آيا شرعاً مى تواند از سايه بان استفاده كند؟
حضرت فرمود: خير، صحيح نيست . پرسيد: چنانچه خيمه اى را نصب كند و داخل آن رود، چه حكمى دارد؟
فرمود: در آن اشكالى نيست .
پرسيد: چه فرقى بين آن دو وجود دارد؟!
حضرت فرمود: درباره زن حايض چه مى گوئى ، آيا نمازهاى خود را بايد قضا كند يا خير؟
جواب داد: خير.
فرمود: آيا روزه هاى خود را بايد قضا نمايد؟
گفت : بلى .
فرمود: چه فرقى بين نماز و روزه مى باشد؟
گفت : در شريعت اسلام حكم آن چنين وارد شده است .
امام موسى كاظم عليه السلام فرمود: درباره احكام شخص حاجى در حال احرام نيز چنان وارد شده است .
در اين لحظه مهدى عبّاسى خطاب به ابويوسف كرد و گفت :
اى ابويوسف ! چه كردى ؟ كارى كه نتوانستى انجام دهى ؟!
ابويوسف گفت : او يعنى ؛ امام كاظم عليه السلام - مرا با يك استدلال از پاى درآورد. 

[ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

محدّثين و مورّخين و از آن جمله ابوبصير حكايت كند:
امام جعفر صادق عليه السلام به همراه خانواده و بعضى از اصحاب كه من نيز همراه ايشان بودم ، اعمال حجّ را انجام داديم و سپس به سوى مدينه منوّره بازگشت نموديم .
در بين راه ، به محلّى رسيديم كه (اءبواء) نام داشت ، حضرت دستور فرمود تا قافله پياده شوند و استراحت نمايند.
خانواده حضرت نيز با فاصله كمى از اصحاب ، فرود آمد و همان جا منزل گرفت ، پس از گذشت لحظاتى كه استراحت كرديم و غذا خورديم ، شخصى نزد امام صادق عليه السلام آمد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! همسرتان ، حميده پيام داد كه هر چه زودتر نزد او برويد؛ زيرا حالتى فوق العادّه برايش ‍ عارض گرديده است - يعنى ؛ در حال زايمان نوزاد مى باشد -.
امام عليه السلام با شنيدن اين خبر، سريع حركت نموده و به سمت همسرش رفت ؛ و پس از گذشت مدّتى كوتاه مراجعت نمود و تمام افرادى كه حضور داشتند، به احترام آن حضرت از جاى خود برخاستند و گفتند:
ياابن رسول اللّه ! خداوند، شما را به خير و سعادت بشارت دهد، چه خبر است و حميده در چه حالتى به سر مى برد؟
حضرت فرمود: خداوند متعال ، حميده را به سلامت نگه داشت ، و به من ، نوزاد مباركى را عطا نمود كه در روى زمين بهتر از او نيست .
و سپس افزود: حميده جريانى را براى من تعريف كرد و فكر مى كرد كه من آن را نمى دانم .
اصحاب گفتند: آن جريان چه بود؟!
حضرت فرمود: حميده اظهار داشت : همين كه نوزاد عزيز به دنيا آمد، دست هاى خود را بر زمين نهاد و سر به سمت آسمان بلند كرد و تسبيح و تحميد و تهليل خداوند جلّ و علا را به جاى آورد؛ و سپس بر رسول خدا صلوات و تحيّت فرستاد.
حضرت در ادامه فرمايشات خود افزود: من به حميده گفتم : اين حركات ، مخصوص پيامبر خدا و اميرالمؤمنين و ديگر ائمّه اطهار مى باشد، كه هنگام ولادت دست خود را بر زمين قرار داده و سر به سمت آسمان بلند نموده و مشغول تسبيح و تحميد و تهليل خداوند متعال مى گردند.
و نيز بر پيغمبر خدا صلوات و درود مى فرستند؛ و سپس با اقرار و اعتراف مى گويند: بر يگانگى خداوند شهادت مى دهم ؛ و اين كه خدائى جز او وجود ندارد.
و همين كه چنين حركات و جملاتى از ايشان صادر گرديد، خداوند رحمان علوم اوّلين و آخرين را بر آن ها مقرّر مى گرداند؛ و نيز ملك روح الا مين در شب هاى قدر به زيارت آن امام خواهد آمد.
سپس ابوبصير در پايان خبر فرخنده ميلاد حضرت موسى ابن جعفر عليه السلام گويد: ولادت آن حضرت در سال 128 هجرى قمرى واقع گرديد.
و چون كاروان حضرت به مدينه رسيد، امام صادق عليه السلام به مدّت سه روز سفره انداخت و تمام افراد، بر سفره وليمه امام موسى كاظم عليه السلام مى نشستند و غذا مى خوردند. 

[ جمعه 26 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پیامبر ( ص ) به همراه دیگر مسلمانان عازم غزوه تبوک بودند . روزی اصحاب دیدند که ابوذر نیست . پیامبر ( ص ) فرمودند : « اگر خیری در او باشد می آید . »
وقتی سپاه اسلام در یکی از منازل فرود آمد . سیاهی از دور نمایان شد . اصحاب عرض کردند : « که یا رسول الله یک نفر پیاده می آید . »
پیامبر فرمود : « خدا کند که ابوذر باشد . » وقتی نزدیک شد . دیدند ابوذر است . ابوذر با لبی خشکیده و تشنه رسید . پیامبر اکرم ( ص ) فرمود : « او را آب دهید . »
عرض کردند : « یا رسول الله ، آب همراه دارد . »
پیامبر فرمود : « آب همراه داشتی و نیاشامیدی ؟ »
عرض کرد : « آری یا رسول الله پدر و مادرم به قربانت ! در راه تشنه شدم و به آبی رسیدم . وقتی چشیدم آبی سرد و گوارا بود . با خود گفتم : از این آب نیاشامم مگر آن که پیامبر بیاشامد . » 

[ دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم شيخ حرّ عاملى ، طبرسى و ديگر بزرگان آورده اند:
پس از آن كه ماءمون - خليفه عبّاسى - جهت جبران جنايتى كه در حقّ امام رضا عليه السلام انجام داده بود؛ و نيز جهت تداوم سياستش ، دختر خود، امّالفضل را به عقد و نكاح حضرت جوادالا ئمّه عليه السلام درآورد؛ و او را بر حسب ظاهر مورد احترام شايان قرار مى داد.
حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام بعد از آن جريان ، تصميم گرفت كه از حضور ماءمون و نيز از شهر خراسان به بغداد عزيمت فرمايد.
و به همين جهت حضرت ، به همراه همسرش امّالفضل حركت نمود و راهى مدينه منوّره گرديد؛ و مردم در بين راه حضرت را مشايعت كردند.
امام عليه السلام همچنان به راه خود ادامه داد تا به دروازه كوفه رسيد و مردم كوفه به استقبال آن حضرت آمدند و نزديك غروب آفتاب حضرت به خانه مسيّب وارد شد؛ و چون امام عليه السلام مختصر استراحتى نمود، روانه مسجد گرديد.
در حيات مسجد درخت سدرى بود كه از مدّت ها قبل خشك شده بود و ميوه نمى داد، پس حضرت مقدارى آب درخواست نمود؛ و آن گاه در كنار آن درخت خشكيده وضو گرفت و در همان جا نماز مغرب را به جماعت خواند.
پس هنگامى كه نماز پايان يافت ، مردم متوجّه شدند كه آن درخت خشكيده به بركت آب وضوى حضرت ، سبز گرديده است و پر از ميوه مى باشد.
اين حادثه مورد تعجّب و حيرت همگان قرار گرفت و تمام افراد از ميوه هاى آن خوردند.
و مهمّتر از همه آن كه ميوه هاى اين درخت سدر، برخلاف ديگر سدرها، بدون هسته و بسيار شيرين و خوش مزه بود. 

[ جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

زید یکی از برادران امام رضا ( ع ) بود که به او زیدالنار می گفتند ، او امامت حضرت رضا ( ع ) را نپذیرفت و مردم را به سوی خود دعوت می کرد . ایشان او را نهی از منکر نموده و بعد سوگند یاد کرد که با او سخن نگوید .
و به او فرمود : « گفتار نادانان اهل کوفه تو را نفریبد که گویند آتش دوزخ بر فرزندان فاطمه ( س ) حرام است . بدان که این سخن مخصوص حسن و حسین علیهم السلام است . اگر تو گمان می کنی که با معصیت خدا وارد بهشت می شوی و موسی ابن جعفر ( ع ) نیز با اطاعت خدا وارد بهشت می گردد . بنابراین تو در پیشگاه خدا گرامی تر از موسی بن جعفر هستی ؟ سوگند به خدا هیچ کس به پاداشی که در پیشگاه خداست نمی رسد ، مگر به خاطر اطاعت از خدا ، و تو گمان می کنی که با معصیت خدا ، به آن پاداش می رسی ف تو بد گمان می کنی »
زید گفت : « من برادر و پسر پدرت هستم »
امام رضا ( ع ) فرمود : « تو مادام که از خدا اطاعت کردی برادر من هستی ، حضرت نوح در مورد پسر ناخلفش گفت پروردگارا پسرم از خاندان من است ( پس او را از عذاب نجات بده ) و وعده ی تو ( در مورد نجات خاندانم ) حق است ، و تو از همه ی حکم کنندگان برتری . »
خداوند به او فرمود : او از اهل تو نیست . او عمل غیر صالحی است . »
سوره هود آیه 45 و 46
بنابراین خداوند ، پسر نوح ( ع ) را به خاطر گناهش ، از فرزند بودن نوح ( ع ) خارج ساخت . »  

[ چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و ديگر بزرگان آورده اند:
در اوايل خلافت معتصم عبّاسى ، شخصى از اهالى سجستان به همراه امام محمّد جواد عليه السلام و نيز عدّه اى ديگر، راهى مكّه معظّمه گرديد.
شخص سجستانى گويد: در بين راه ، جهت استراحت در محلّى نشسته بوديم و سفره غذا پهن بود، ما با عدّه اى از افراد مختلف مشغول خوردن غذا گشتيم .
من به حضرت خطاب كردم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، در شهر ما شخصى از دوستان و محبّان شما، از طرف حكومت ، مسئول امور مردم مى باشد.
ماليات زيادى را بر من مقرّر كرده است كه بپردازم ، در حالى كه من توان پرداخت آن را ندارم ، چنانچه ممكن باشد نامه اى برايش بنويسيد تا ملاحظه حال مرا نمايد و تخفيفى دهد؟
امام عليه السلام فرمود: او را نمى شناسم .
عرض كردم : اى سرورم ! او از دوستان و علاقه مندان به شما اهل بيت عصمت و طهارت مى باشد؛ و من مطمئنّ هستم كه نامه شما سودمند خواهد بود.
و چون سخن و تقاضاى من به اتمام رسيد، حضرت قلم و كاغذى را در دست مبارك خود گرفت و اين عبارات را نگاشت :
به نام خداوند بخشاينده مهربان ، حامل نامه از جنابعالى و نيز از عقيده ات تعريف و تمجيد كرد، توجّه داشته باش كه خوشبختى تو در گرو رفتار و كردارت مى باشد؛ بنابر اين ، سعى كن نسبت به دوستان و هم نوعان خود دلسوز باشى ، همانا خداوند متعال فرداى قيامت تو را در مقابل اعمال و كردارت مؤ اخذه و مورد بازجوئى قرار مى دهد.
بعد از آن نامه را امضاء نمود و تحويل من داد.
پس از آن كه وارد سجستان شدم و نامه حضرت را به والى - كه به نام حسين بن عبداللّه نيشابورى معروف بود - دادم ، او نامه را گرفت و بوسيد و بر چشم خود نهاد و سپس آن را گشود و خواند و به من خطاب كرد و گفت : خواسته ات چيست ؟
گفتم : ماءمورين شما ماليات سنگينى بر من بسته اند و توان پرداخت آن را ندارم .
سپس دستور داد: ماليات را از من بردارند و چون سخت در مضيقه بودم نيز مبلغى را لطف كرد. 

[ دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

تواضع پيرمرد و پاسخ سى هزار مسئله
مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از ابراهيم بن هاشم قمّى حكايت كند:
در آن زمانى كه حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام به شهادت رسيد، من عازم مكّه معظّمه شدم ؛ و در ضمن ، به محضر شريف حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد عليه السلام شرف حضور يافتم .
همين كه وارد منزل رفتم ، جمع بسيارى از شيعيان را مشاهده كردم كه از شهرها و مناطق مختلفى جهت زيارت و ملاقات امام جواد عليه السلام آمده بودند.
پس از گذشت لحظاتى ، عموى حضرت - به نام عبداللّه بن موسى كه پيرمردى سالخورده بود - در حالتى كه لباس هاى خشنى بر تن داشت ، وارد مجلس شد در گوشه اى نشست .
سپس امام جواد عليه السلام در حالى كه پيراهنى بلند پوشيده و عبائى بر دوش انداخته بود و كفش سفيدى در پاى داشت ، وارد مجلس ‍ گرديد.
تمام افراد به احترام آن حضرت از جاى برخاستند، آن گاه عموى حضرت به طرف امام عليه السلام جلو آمد و پيشانى برادرزاده اش را بوسيد؛ بعد از آن ، حضرت در جايگاه خويش روى يك كُرسى - كه از قبل آماده شده بود - نشست .
تمام حُضّار از عظمت و هيبت حضرت ، در آن سنين كودكى ، در تعجّب و حيرت قرار گرفته بودند.
 در همين اءثناء، شخصى برخاست و از عموى حضرت سؤ ال كرد: نظر شما درباره كسى كه با حيوانى نزديكى كند، چيست ؟
عبداللّه پاسخ داد: دست راستش قطع مى شود و نيز حدّ شرعى بر او جارى مى گردد.
ناگاه امام جواد عليه السلام سخت ناراحت و خشمگين شد و با نگاهى به عمويش فرمود: اى عمو! از خدا بترس و تقوا داشته باش ، خيلى خطرناك است آن موقعى در پيشگاه با عظمت خداوند متعال بايستى و بگويند: چرا چيزى را كه نمى دانستى ، اظهار نظر كردى ؟!
عبداللّه عرضه داشت : مگر پدرت چنين نفرموده است ؟
حضرت فرمود: از پدرم درباره شخصى كه قبر زنى را نبش نمايد و بشكافد و با آن مرده نزديكى كند سؤ ال شد؛ كه پدرم در جواب فرمود: بايد دست راستش قطع شود و حدّ زنا بر او جارى گردد، چون كه معصيت نسبت به زنده و مرده يكسان است .
در اين هنگام عبداللّه به خطاى خويش اعتراف كرد و گفت : اشتباه كردم ، شما درست فرمودى ، حقّ با جنابعالى است و من از درگاه خداوند پوزش ‍ مى طلبم .
پس از آن ، مردم كه از اقشار مختلف اجتماع كرده بودند، با مشاهده اين جريان بر تعجّب و حيرت آن ها افزوده گشت ؛ و اظهار داشتند: اى مولا و سرور ما! چنانچه اجازه مى فرمائى ، ما سؤ ال هاى خود را مطرح نمائيم و شما پاسخ آن ها را لطف فرمائيد؟
امام جواد عليه السلام فرمود: بلى ، آنچه مى خواهيد سؤ ال مطرح كنيد، تا جوابتان را بگويم .
پس در همان مجلس ، حدود سى هزار مسئله از حضرت سؤ ال كردند؛ و با اين كه امام عليه السلام در سنين نُه سالگى بود، با بيانى شيوا تمامى آن ها را پاسخ فرود. 

[ شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

ایشان یکی از شاگردانشان به نام داودبن قاسم را از همنشینی با فردی به نام عبدالرحمن ابن یعقوب نهی می فرمایند . جالب آن که شاگردشان همین جوابهای مرسوم را می دهد و می گوید : « عبدالرحمن دایی من است و او هر عقیده ای دارد و هر چه می گوید بر من چه آسیبی دارد با اینکه من در عقیده ی حق خود استوار هستم و از عقیده ی او دوری می کنم . »

امام ( ع ) در پاسخی بسیار زیبا که باید الگوی همه ی ما باشد می فرماید : « او در باره ی ذات پاک خدا مطالبی می گوید که ساحت پاک خدا از آن منزه است . آیا نمی ترسی که بلایی به او برسد و تو نیز به بلای او بسوزی ؟ آیا به این داستان آگاهی نداری که شخصی از یاران حضرت موسی ( ع ) بود ولی پدرش از یاران فرعون بود ، هنگامی که سپاه فرعون به سپاه موسی رسید او نزد پدر رفت تا او را موعظه کند و به سپاه موسی ملحق سازد ولی پدر سخن او را رد می کرد و همچنان با هم ستیزه می کردند که نا گاه بلای غرق شدن فرعونیان فرا رسید و آن پسر نیز همرا پدر غرق شد ، وقتی خبر به موسی رسید موسی فرمود : او در رحمت خداست ، ولی چون عذاب فرود آید ، از آن کس که نزدیک گناهکار است ، دفاعی نشود . » و سپس با لحنی عتاب گونه می فرماید : « یا با او همنشین باش و ما را ترک کن و یا با ما همنشین باش و از او دوری کن . »  

[ پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یکی از عواملی که در جنگ بدر با وجود تعداد کم مسلمانان باعث پیروزی آنان بر مشرکین شد اطاعت از رهبری و پشتیبانی آنان از پیامبر اسلام ( ص ) بود . در این جنگ مقداد به پیروی و حمایت از پیامبر ( ص ) گفت : « ای پیامبر خدا قلب های ما با شماست . آن چه را خداوند به شما دستور داده همان را انجام بده . به خدا سوگند هرگز ما به شما سخنی را که بنی اسرائیل به موسی گفتند نخواهیم گفت . هنگامی که موسی آنان را دعوت به جهاد کرد ، بنی اسرائیل به کلیم الله گفتند که ای موسی تو و پروردگارت به جهاد بروید و ما در همین جا نشسته ایم . ولی ما خلاف این سخن را به شما عرض می کنیم و می گوییم که در سایه عنایت پروردگارت جهاد کن و ما نیز در رکاب شما نبرد می کنیم . »

پیامبر ( ص ) از شنیدن سخنان مقداد خوشحال گردید و در حق او دعا کرد .

سعدبن معاذ نیز برخاسته و گفت : « ای پیامبر خدا ، ما به تو ایمان آورده ایم و تو را تصدیق می کنیم . که آیین تو حق است . هر چه شما تصمیم بگیرید ما از آن پیروی می کنیم . به آن خدایی که تو را به رسالت مبعوث نموده است ، یک نفر از ما از پیروی تو سر باز نمی زند . ما هرگز از روبه رو شدن با دشمن نمی ترسیم . ما را به فرمان خداوند به هر نقطه ای که سلاح است روانه کن . » 

[ دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی حضرت زهرا ( س ) از پدرشان رسول خدا ( ص ) پرسیدند : « در روز قیامت جایگاه مادرم خدیجه کبری (س ) کجاست ؟ »
رسول خدا ( ص ) فرمودند : « خدیجه در قصری است که چهار درب به سوی بهشت دارد . » 
یکی از همسران رسول خدا ( ص ) می گوید : « پیامبر ( ص ) از خانه بیرون نمی آمد . مگر این که خدیجه ( س ) را یاد می کرد و برایش استغفار می کرد . روزی از او یاد کرد و من حسد ورزیدم و گفتم : او پیرزنی بیش نبود و خدا بهتر از او را درعوض به شما داده است ! » 
پیامبر ( ص ) خشمگین شد و فرمود : « نه ، به خدا قسم که بهتر از او به من نداده است خدیجه و دیگر کجاست مثل خدیجه ؟ او به من ایمان آورد آن هنگام که مردم مرا انکار کردند ، او مرا تصدیق کرد آن گاه که مردم مرا تکذیب می کردند . او با مال خود مرا یاری کرد و خداوند از میان همسران فقط از خدیجه به من فرزند داد . » 

[ شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از اصحاب پیامبر ( ص ) دچار فقر و بی پولی شد . همسرش به او گفت : « به خدمت رسول خدا ( ص ) برو و از او درخواست کمک کن . »
آن مرد به خدمت پیامبر ( ص ) رسید . وقتی حضرت او را دید ، قبل از این که آن مرد چیزی بگوید به او فرمود : « هر کس از ما چیزی بخواهد به او عطا می کنیم و هر که اظهار بی نیازی کند ، خدا او را غنی و بی نیاز می گرداند . » 
آن مرد با خود گفت : « پیامبر منظوری جز من نداشت . » 
پس به نزد همسرش بازگشت و او را از این ماجرا آگاه کرد . زن به او گفت : « پیامبر خدا ( ص ) بشر است و ممکن است از وضع ما اطلاع نباشد . پس او را از وضع مان آگاه کن . » 
آن مرد بازگشت . رسول خدا ( ص ) چون دوباره او را دید . فرمود: « هر کس از ما چیزی بخواهد ، به او عطا می کنیم و هر که اظهار بی نیازی کند خدا او را غنی می گرداند . » 
این ماجرا سه بار تکرار گردید . آن گاه مرد رفت و تیشه ای از همسایه اش به قرض گرفت و عازم کوه شد و مقداری هیزم جمع آوری کرد و آن ها را به بازار آورد و فروخت و مقداری آرد خرید . سپس به خانه بازگشت و آن آرد را پختند و خوردند . فردا نیز به کوه رفت و از بالا رفت و مقداری هیزم بیش از دیروز جمع آوری کرد و سپس فروخت و پیوسته به این کار ادامه داد و پولی فراهم کرد و با آن تیشه ای خرید و سپس مال بیشتری به دست آورد و با آن بچه شتر و غلامی خرید . تا زمانی که داراییش زیاد گردید و ثروتمند شد . پس نزد پیامبر ( ص ) بازگشت و ماجرا را برای حضرت توضیح داد . آن گاه پیامبر فرمود : « به تو گفتم که هر کس از ما چیزی بخواهد به او عطا می کنیم و اگر بی نیازی ابراز کند خداوند او را توانگر می سازد . » 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3128
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 11555
بازدید ماه : 21599
بازدید کل : 302077
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس