تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
عشقانه ها و آدرس
ela86.com لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
پیرمرد(رضا کیانیان):دلت گرفته ؟ سرباز(هومن سیدی): آره (رضا کیانیان):دل همه میگیره,دل داشته باشی میگیره دیگه,اصــلــا دلــي کـه نــگـيـره کــه دل نـيـسـت..یا رفیق من لا رفیق له.میخوای یه راهی بهت یاد بدم دلت وا بشه ؟مثل من چشمات و ببند ...د ببند دیگه...چی میبنی ؟ سرباز: هیچ کس پیرمرد:هیچ کس قشنگه دیگه ... هیچ کس همه کسه ، همه کس هیچ کسه!
چند روز پیش برای خرید شیرینی به یک قنادی رفتم . پس از انتخاب شیرینی ، برای توزین و پرداخت مبلغ آن به صندوق مراجعه کردم. آقای صندوقدار مردی حدوداً ۵۰ ساله به نظر می رسید با موهای جوگندمی، ظاهری آراسته، صورتی تراشیده و به قول دوستان "فاقد نشانه های مذهبی!القصه… هنگام توزین شیرینی ها ، اتفاقی افتاد عجیب غریب ! . . اتفاقی که سالهاست شاهدش نبودم حداقل در تهران مدتها بود که چنین چیزی را ندیده بودم . آقای شیرینی فروش جعبه را روی ترازوی دیجیتال قرار داد، بعد با استفاده از جدول مقابلش وزن جعبه را از وزن کل کم کرد. یعنی در واقع وزن خالص شیرینی ها(NET WEIGHT) را به دست آورد . سپس وزن خالص را در قیمت شیرینی ضرب کرد و خطاب به من گفت: 5000 تومان قیمت شیرینی به اضافه 200 تومان پول جعبه می شود به عبارت5200 تومان نمی دانم مطلع هستید یا خیر! ولی سایر شیرینی فروشیهای شهرمان، جعبه را هم به قیمت شیرینی به خلق الله می فروشند و اصلاً راستش را اگر بخواهید بیشترشان معتقدند که بیش از نیمی از سودشان از این راه است. اما فروشنده مذکور چنین کاری نکرد. شیرینی را به قیمت شیرینی فروخت و جعبه را به قیمت جعبه. کاری که شاید در ذهن شمای خواننده عادی باشد ولی در این صنف و در این شهر به غایت نامعمول و نامعقول ! رودربایستی را کنار گذاشتم و از فروشنده پرسیدم :چرا این کار را کردید؟!! ابتدا لبخند زد و بعد که اصرار مرا دید ، اشاره کرد که گوشم را نزدیک کنم. سرش را جلو آورد و با لحن دلنشینی گفت : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. """"""ویل للمطففین…""" و بعد اضافه کرد :وای بر کم فروشان! داد از کم فروشی! امان از کم فروشی! پرسیدم :یعنی هیچ وقت وسوسه نمی شوید؟!! هیچ وقت هوس نمی کنید این سود بی زحمت را…. حرفم را قطع می کند :چرا ! خیلی وقتها هوس می کنم. ولی این را که می بینم…” و اشاره می کند به شیشه میز زیر ترازو. چشم می دوزم به نوشته زیر شیشه : امان ز لحظه غفلت که شاهدم هستی!چیزی درونم گُر می گیرد...
ابوسعید ابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت. مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها امده بودند وجای نشستن نبود بعضی ها در بیرون نشسته بودند. شاگرد ابوسعید گفت: تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید. همه یک قدم پیش گذاشتند سپس... . . نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید. او از سخنرانی خودداری کرد. مردم که به مدت یک ساعت در مسجد بودند و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند. ابوسعید پس از مدتی گفت:هر انچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود...
انیشیتین حرف قشنگی میزنه:هرموجودی باهوشه، اما اگه بیاید و در مورد قابلیت بالارفتن ماهی از درخت قضاوت کنین، اون وقت این ماهی در تمام زندگیش فکر میکنه یک نادان و بی خاصیت.
قرار دادن خودمون یا سایرین در موقعیت هایی که میدونیم در این زمینه توانایی و استعداد کافی رو ندارن، فقط و فقط منجر به از بین رفتن خلاقیت میشه. خیلی وقتا خیلیامون فکر میکنیم اگه خودمونو تحت فشار بذاریم، اگه فکر کنیم میتونیم بیش از حد خودمون کار کنیم، حتما به خلاقیتی دست پیدا میکنیم، درحالی که به هیچ وجه چنین نیست و فقط خودمونو ناامید میکنیم. البته بین تحت فشار گذاشتن و پشتکار بیشتر بهتره یه تفاوت قائل بشیم. پشت کار یعنی ما توانایی های خودمونو قبول داریم و نسبت به اون توانایی ها قدم برمیداریم، اما تحت فشار گذاشتن یعنی اینکه ما به خودمون تلقین میکنیم که میتونیم بیشتر از اینا هم به خلاقیت برسیم در حالی که خودمون بهتر از هرکسی میدونیم که چنین نیست.
پیکرروزبه فقیه کیا، ناجی فداکاری که روز جمعه گذشته باعث نجات جان 3هموطن در آبهای خروشان دریای ساحل قوی انزلی شد و خودبه خاطر ایست قلبی جان به جان آفرین تسلیم نمود، شامگاه امروز در رامسرتشیع و بر مزار چهل شهیدان کتالم آرام گرفت.
پدر این ناجی فداکار بیان داشت:خدارا شاکرم که فرزندم جانش را در راه عقیده اش و مرام جوانمردی اش فدا ساخت.
بهروز فقیه کیا"افزود:روزبه بعد از نجات جان 3 هموطن به خاطر نبود امکانات در مقابل چشمان تعداد زیادی که اورا به خاطر منش و مردانگی اش تشویق می نمودند، جان باخت.
وی اظهار داشت:ناجیان از جان خود می گذرند همچون مولایشان و روزبه عاشق امام حسین (ع)بود و به من می گفت اسمش را به حسین تغییر دهم.
در کشور ما کسی که زیاد کار کند تراکتور نامیده می شود
کسی که به قوانین احترام بگذارد بچه مثبت است
کسی که اخلاقیات را رعایت کند برچسب پاستوریزه خواهد گرفت
کسانی که حقوق دیگران را زیر پا می گذارند و افراد قالتاق، آدمهای زرنگ خوانده می شوند
انسانهای منظم افراد خشک وبیحال هستند
همه به دنبال یک شبه رفتن ره صد سالهبیایید از خودمان شروع کنیم
بعضی از ما ايرانيان فقير هستيم نه به اين خاطر كه منابع طبيعي نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بودهاست.ما فقير هستيم براي اينكه رفتارمان چنين سبب شدهاست.
داستان همایش زنانه یه همایشی برای زن ها به اسم «چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید؟» برگزار شده بود. توی این همایش از خانوم ها سوال شد: چه کسانی عاشق همسرانشون هستند؟ همه زن ها دستاشون رو بالا بردن. سوال بعدی این بود که: آخرین باری که به همسرتون گفتید« عاشقش هستید» کی بود؟ بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمی یاد. بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم، من عاشقت هستم. همه این کار رو کردند. ازشون دوباره درخواست کردند گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اس هایی که براشون اومده بود رو بلند بخونن. خوب، یک سری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم: - شما؟ - اوه، مادر بچه های من، مریض شدی؟ - عزیزم، منم عاشقتم! - حالا که چی؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟ - من منظورت رو متوجه نمی شم؟ - باز دوباره چه دست گلی به آب دادی؟ این سری دیگه نمی بخشمت! - خوب، برو سر اصل مطلب، چقدر پول لازم داری؟ - من دارم خواب می بینم؟ - اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی، قول میدم یکی رو بکشم!!
با آمدن فصل گرما انواع و اقسام پشه و حشرات موذی از راه می رسند تا دمار از روزگارمان در بیاورند. نیش این حشرات بسیار آزار دهنده هست اما یک راه حل ساده وجود دارد که میتواند در ظرف چند دقیقه خارش حاصل از نیش حشرات را از بین ببرد.
تمام کاری که باید انجام دهید این است که یک قاشق فلزی را با آب داغ گرم کنید و سپس آنرا مستقیما بر روی گزیدگی قرار دهید. آن را برای چند دقیقه محکم بر روی پوست تان فشار دهید. زمانی که آن را بردارید خارش از بین رفته است.
زمانی که پشه شما را می گزد پروتئینی زیر پوست تان تزریق می کند که مانع لخته شدن خون می شود. این پروتئین باعث خارش پوست تان میشود اما این پروتئین در اثر حرارت ایجاد شده توسط قاشق داغ نابود می شود. ممکن است که برجستگی ناشی از گزیدگی چند روز باقی بماند اما خارش آن خوب میشود!
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید: «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست. حاج محمد اسماعیل دولابی یا لطیف
نمیدونم این آقارو میشناسید یا نه! ایشون آقای ابراهیم دهباشی زاده هستن!
نه بازیگرن نه نویسنده نه منتقد نه سیاستمدار ...! راننده تاکسی هست و لقب مهربونترین راننده تاکسی تهرانو داره که البته بسیار برازنده است.
شاید مسافرش بوده باشید. تو ماشینش یه عالمه عروسک داره! با یه جعبه شکلات که اولش وقتی سوار میشی بهت تعارف میکنه. بعد هم داستانای خنده دار تعریف میکنه. 67 سالشه !
اونقدر مهربونه که اگه عبوسو بد اخلاق سوار تاکسیش بشی امکان نداره خندون پیاده نشی! یهو میبینی جو عوض شدو همه دارن میخندن !
یه دفتر هم داره که بهت میده براش امضا کنی و یادگاری بنویسی. تا به حال 18 تا دفتر پر کزده! سال 83 پسرش فوت میکنه و قلبشو اهدا میکنن . باور کن خود بهاره! راسته که میگن بعضی فرشته ها رو زمینن و بالهاشونو قایم کردن...!!!
دردم گرفت .... و من زباله ای را در سرمای زمستان در کوچه ای تنگ و تاریک بروی زمین انداختم و دیدم که فردای آن روز قامت نقاش باشیِ مو سفید شهر با جامه ای به رنگ سبز و نارنجی به سبب کار من خم می شد . و من از کار خودم دردم گرفت.....
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی.... می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
ماه رمضان آمد، آن بند دهان آمد زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند آمد قدح روزه، بشکست قدح ها را تا منکر این عشرت بی باده طرب بیند . . .
.
.
. ای روزه داران اگر چنین میخواهید دهان از آنچه غیر خدایی است ببندید و چشم را به آنچه شیطانی است نگشایید و گوش را آلوده هر زمزمه پلید نسازید و حتی خیال باطل را هم از دروازه دلها بزدایید
بهلول و فروش بهشت هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همان جا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گل های باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم
------
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
انسان به عنوان یک موجود خداگونه، تمایل زیادی به آفریدن دارد، و مانند پروردگارش وقتی چیزی میآفریند وجودش سرشار از شادی و شعف میشود. بزرگترین لذت زندگی آفریدن است… خلق یک فکر نو، یک راهکار جدید، یک اندیشهی زیبا و خلاق، یک زندگی جدید! یک انسان جدید!!!
آری… بزرگترین آفرینش، آفرینش خود است. و بعد از آن آفرینش زندگیست…
پس دوست خداگونه من، بلند شو! همین امروز قلم و کاغذی بردار و آیندهی زیبایت را ترسیم کن، دوست داری چگونه انسانی باشی؟ زیبا؟ عاشق؟ خداگونه؟ و یا چگونه زندگی داشته باشی؟ در کنار چه معشوقی باشی؟ چگونه شغلی داشته باشی؟ در کدامین نقطه از این کرهی زیبا زندگی خواهی کرد؟
همه را با جزئیات کامل ترسیم کن! تلاش کن، و آن را زیبا خلق کن، عاشقانه بیافرین! و لذت عظیمی را تجربه کن…
مبادا روزهایت را به بطالت بگذرانی!! بلند شو و زیبا بیافرین! خداگونه باش! تا زندگیات سرشار از لذت و شادی شود، سرشار از دستاوردهای زیبا...