عشقانه ها
سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشقانه ها و آدرس ela86.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

يكى از اصحاب و شيعيان حضرت ابوجعفر، امام جواد محمّد عليه السلام به نام ابوهاشم حكايت كند:
روزى به قصد زيارت و ديدار آن حضرت ، رهسپار منزلش شدم ، در بين راه سه نفر از دوستان ، هر يك نامه اى به من دادند كه به دست حضرت برسانم ؛ ولى چون نامه ها نشانى نداشت ، من فراموش كردم كه كدام از چه كسى است .
وقتى خدمت امام عليه السلام وارد شدم و نامه ها را جلوى آن حضرت نهادم ، يكى از نامه ها را برداشت و بدون آن كه نگاهى به آن نمايد، فرمود: اين نامه زيد بن شهاب است .
سپس دوّمين نامه را برداشت و بدون نگاه در آن ، فرمود: اين نامه محمّد بن جعفر است ؛ و چوم سوّمين نامه را برداشت ، نيز بدون نگاه فرمود: و اين نامه هم از علىّ بن الحسين است ؛ و آن گاه هر كدام را با نام و نسب معرّفى نمود و آنچه نوشته بودند، مطرح فرمود.
بعد از آن ، حضرت جواب هر يك از نامه ها را زير نوشته هايشان مرقوم داشت و امضاء كرد؛ و سپس تحويل من داد.
وقتى برخاستم كه از حضور مباركش مرخّص شوم و بروم ، امام عليه السلام نگاهى محبّت آميز به من نمود و تبسّمى كرد؛ و سپس مبلغى معادل سيصد دينار به عطا نمود و فرمود: اين پول ها را تحويل علىّ بن الحسين بن ابراهيم بده و بگو كه تو را بر خريد اجناس راهنمائى كند.
پس هنگامى كه نزد علىّ بن الحسين رفتم و پيام حضرت را رساندم ، مرا راهنمائى كرد و اجناسى را خريدارى كردم ؛ و سپس آن ها را به وسيله شتر براى امام عليه السلام آوردم .
همين كه به همراه صاحب شتر جلوى درب منزل حضرت رسيديم ، صاحب شتر از من تقاضا كرد كه از حضرت بخواهم تا او را جزء افراد خدمت گذار خود قرار دهد.
وقتى بر امام جواد عليه السلام وارد شدم و خواستم تقاضاى صاحب شتر را مطرح كنم ، ديدم حضرت كنار سفره طعام نشسته و به همراه عدّه اى مشغول تناول غذا مى باشد.
و بدون آن كه من حرفى زده باشم ، فرمود: اى ابوهاشم ! بنشين و به همراه ما از اين غذا ميل كن و ظرف غذائى را با دست مبارك خويش جلوى من نهاد؛ و چون از آن غذاى لذيذ خوردم ، حضرت به غلام خود فرمود: اى غلام ! صاحب شتر را كه همراه ابوهاشم آمده و جلوى منزل ايستاده است ، بگو وارد شود و در كنار شما مشغول خدمت و انجام وظيفه گردد. 

[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

آرش گفت: زمين كوچك است. تير و كماني مي خواهم تا جهان را بزرگ كنم… به آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي كمان. به آفريد كماني به قامت رنگين كمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.كمانش دلش بود و تيرش عشق... به آفريد گفت: از اين كمان تيري بينداز، اين تير ملكوت را به زمين مي دوزد. آرش اما كمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت. آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتي كه عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد. به آفريد گفت: كاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان... آن گاه كمان دل و تير عشقش را به آرش داد و چنين شد كه كمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره و تيري انداخت تيري كه هزاران سال است مي رود... هيچ كس اما نمي داند كه اگر به‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت 

[ دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روایتی جالب در بحار از امام باقر علیه السلام نقل گردیده که جوابی مناسب برای بسیاری از سوالات می باشد.
بعضی از افراد می پرسند: چرا مومنین در بدبختی وفلاکت زنگی می کنند و کفار در نازونعمت؟
چرا خداوند در ماه مبارک رمضان برای بندگانش محرومیت از غذا وخوراکی ها را انتخاب نموده و ....
فکر می کنم روایت دلنشین امام باقر علیه السلام برای جواب کافی باشد- سایت بحار
امام باقر ـ عليه السلام ـ فرمود: روزي موسي ـ عليه السلام ـ در كنار دريا عبور مي‎كرد، ناگاه ديد صيادي كنار دريا آمد و دربرابر خورشيد سجده كرد و سخنان شرك‎آلود گفت، سپس تور خود را به دريا انداخت و بيرون كشيد، آن تور پر از ماهي بود، و اين كار سه‎بار تكرار شد، در هر سه‎بار، تور او پر از ماهي شد.
او ماهي‎ها را برداشت و از آنجا رفت. سپس صياد ديگري به آنجا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شكر الهي را بجا آورد، آنگاه تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تور خالي است. بار دوّم تور خود را به دريا افكند و بيرون كشيد، ديد تنها يك ماهي كوچك در ميان تور است. حمد و سپاس الهي گفت و از آنجا رفت.
موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: خدايا! چرا بنده كافر تو با اينكه با حالت كفر آمد آن همه ماهي نصيب او شد، ولي نصيب بنده با ايمان تو، تنها يك ماهي كوچك بود؟
خداوند به موسي ـ عليه السلام ـ چنين وحي كرد: «به جانب راست خود نگاه كن. موسي نگاه كرد، نعمت‎هاي فراواني را كه خداوند براي بنده مؤمن(در قیامت ویا در پنهان که مومن آن را نمی بیند) فراهم كرده مشاهده نمود. سپس خداوند به موسي وحي كرد: «به جانب چپ خود نگاه كن.
موسي ـ عليه السلام ـ نگاه كرد، آنچه از عذاب‎هاي سخت را كه خداوند براي بنده كافرش (که در قیامت ویا در پنهان که کافر آن را نمی بیند)مهيا نموده ديد.
سپس خداوند فرمود: اي موسي! با آن همه عذاب كه در كمين كافر است آنچه را كه به او (از ماهي‎هاي فراوان) دادم، چه سودي به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت‎هاي فراوان كه براي بنده مؤمن ذخيره كرده‎ام، آنچه را كه امروز از او بازداشته‎ام، چه ضرري به حال او خواهد داشت؟

موسي ـ عليه السلام ـ عرض كرد:
يا رَبِّ يحِقُّ لِمَنْ عَرَفَكَ اَنْ يرْضي بِما صَنَعْتَ؛
پروردگارا! براي كسي كه تو را شناخته سزاوار است كه به آنچه انجام دهي راضي و خشنود باشد. 

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سلیمان بن اعمش می گوید: در کوفه همسايه‌اي داشتم که نسبت به خاندان رسالت بي‌توجه بود ، روزي به او گفتم:«چرا به زيارت قبر حضرت سيدالشهدا (ع) نمي‌روي؟» گفت: ...
گفت: «چون بدعت است و هر بدعتي موجب گمراهي است و گمراهي موجب دخول در دوزخ است.» من چون اين سخنان ياوه را شنيدم روي از او برگرداندم، چون شب جمعه شد با خود گفتم: «صبح زود مي‌روم و برخي از فضائل امام حسين (ع) را براي همسايه‌ام بيان مي‌کنم بلکه از خواب غفلت بيدار شود.»
وقتي که به در خانه او رفتم او را نيافتم و چون سراغ او را گرفتم گفتند که او ديشب براي زيارت امام حسين (ع) به کربلا شرفياب شده است. در دريايي از تعجب غرق شدم چرا که سخنان ديشب او را هنوز در ذهن داشتم پس سريعاً به طرف کربلا حرکت کردم چون به آنجا رسيدم او را ديدم که دائماً در رکوع و سجود است در حالي که اصلاً از عبادت خسته نمي‌شود.
به او گفتم:«اي همسايه! تو که مي‌گفتي زيارت امام حسين (ع) بدعت است پس چرا به زيارت آن حضرت آمده‌اي؟!» گفت:« عزيز من! آن وقتي که اين حرف را مي‌گفتم ابداًَ قائل به امامت حضرت نبودم تا اينکه شب گذشته (شب جمعه) در خواب ديدم که پيامبر اکرم و اميرمؤمنان و جمعي از امامان معصوم (ع) به همراه برخي از پيامبران به زيارت امام حسين (ع) آمدند و هودجي همراه ايشان بود.» پرسيدم :
« در ميان اين هودج چه کسي است؟» گفتند:«فاطمه زهرا است که به زيارت فرزندش حسين آمده است.» من به نزديک هودج رفتم ديدم که آن حضرت از داخل هودج رقعه‌ها و کاغذهايي بيرون مي ريزد! پرسيدم: اين رقعه‌ها چيست؟گفتند: «اينها براي زيارت آزادي از عذاب جهنم است که به زائرين قبر حسين در شب جمعه داده مي‌شود.در آن حالت ناگهاني هاتفي آواز داد که: «ما و شيعيان ما در بلندترين درجه از درجات شهادت هستيم.
پرسيدم: «اين جماعت کيستند که به زيارت آمده‌اند؟» گفتند:«حضرت پيغمبر با انبياء و ائمه هدي » چون اين واقعه را ديدم ناگهان از خواب برخاستم و به سرعت تمام ،خود را در دل تاريکي‌ها به کربلا رساندم و مشغول گريه و زاري و توبه شدم و با خود قرار گذاشتم که تا حيات من باقي باشد از جوار آن حضرت دور نشوم. 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردي از خراسان به امام صادق (ع) پيشنهاد قيام دادوگفت : شما صد هزار نيروي مسلح داريد امام براي آزمايش ميزان فداكاري آنها به او فرمود: شما وارد آن تنوري كه پر از آتش است بشويد او عذر خواهي كرد. در اين هنگام هارون مكي از ياران امام وارد شد و خدمت امام سلام كرد . امام فرمود : كفشهايت را كنار بگذار وبه تنور آتش وارد شو او با كمال راحتي رفت وامام شروع به گفتگو كرد و از احوال خراسان پرسد سپس رو به خراساني كرد و فرمود برو داخل تنور را نگاه كن . وقتي او را صحيح وسالم ديد امام به او فرمود: از اين شيعيان تنوري كه هر چه گفتيم تسليم باشند ونق نزنند چند نفر داريم گفت : شيعه تنوري هيچ . آري ميان ادعا و عمل فاصله زياد است .البته ان يار فداكار در تنور نسوخت (همچون ابراهيم كه در ميان آتش نسوخت )‌ 

در حديث مي خوانيم كه دروغ مي گويد كسي كه ادعا مي كند من شيعه علي (ع) هستم ولي در عمل به ريسمان ديگران چنگ مي زند امام صادق (ع) مي فرمايد: اگر بني اميه كساني را پيدا نمي كردند كه به دستگاه آنان بروند و براي آنها بنويسند و غنائم را جمع آوري و براي آنها جنگ كنند و در گروه انان جمع شوند آنها حق ما را از ما نمي گرفتند 

[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پریشان و سراسیمه بودم.
لحظاتی چند فقط به چیزی که شنیده بودم، می‌اندیشیدم. 
اگر طالب دیدار امام زمانت هستی به فلان شهر برو. حضرت بقیة الله در بازار آهنگران در مغازه بهیر قفل‌سازی نشسته بلند شو و خدمت ایشان برس. 
بعد از مدت‌ها چله‌نشینی و دعا و توسل به علوم غریبه بالاخره کورسویی از امید به رویم تابیدن گرفت. 
به سرعت بلند شدم و وسائل سفر را آماده کردم. 
سفر راحتی نبود. 
اما حاضر بودم چند برابر این سختی را تحمل کنم تا بتوانم به آرزویم برسم. 
شور و اشتیاقی که از وجودم زبانه می‌کشید مرا به حرکت وا می‌داشت... 
خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هیجان زده بودم که چشم‌هایم هیچ چیز را نمی‌دید. فقط مغازه پیر قفل‌ساز را جستجو می‌کردم. 
لحظه به لحظه که می‌گذشت شوق و شورم بیشتر می‌شد. 
وقتی وارد مغازه پیرمرد قفل‌ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. 
دستم را روی سینه گذاشته و با ادب سلام دادم. 
در آن لحظه همه چیز به جز وجود امام را فراموش کرده بودم. 
حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سکوت فرا خواند. 
پیرمرد در حال وارسی چند قفل بود. 
در این لحظه پیرزنی وارد مغازه شد لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت و عصایی به دست. 
در دستان فرتوت و لرزانش قفلی به چشم می‌خورد. 
پیرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت: برادر برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید، به پولش نیاز دارم. 
پیرمرد قفل را گرفت و آن را وارسی کرد. 
قفل سالم بود پس رو به زن کرد و گفت: خواهرم این قفل هشت شاهی می‌ارزد. 
کلید آن هم دو شاهی می‌شود. 
اگر دو شاهی به من بدهی من کلیدش را برایت می‌سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهی می‌شود. 
پیرزن گفت: من به این قفل نیازی ندارم فقط شما اگر آن را سه شاهی از من بخرید برایتان دعای خیر می‌کنم. 
پیرمرد با آرامش جواب داد: خواهرم تو مسلمانی و من هم مسلمان؛ 
چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمی‌خواهم تو ضرر کنی. 
این قفل هشت شاهی ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودی ببرم آن را به قیمت هفت شاهی می‌خرم چون در این معامله بیشتر از یک شاهی سود بردن بی‌انصافی است. 
پیرزن با ناباوری قفل ساز را نگاه کرد و بعد از این که سخنان پیرمرد تمام شد گفت: من تمام این بازار را زیر پا گذاشتم و این قفل را به هر که نشان دادم گفتند بیشتر از دو شاهی آن را نمی‌خرند من هم به این دلیل به آنها نفروختم که به سه شاهی پول نیاز دارم. 
پیرمرد گفت: اگر آن را می‌فروشی من هفت شاهی می‌خرم و سپس هشت شاهی به پیرزن داد. 
پیرزن راضی و خوشحال عصا زنان دور شد. 
آن گاه امام رو به من کرد و گفت: مشاهده کردی؟ 
شما هم این طور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم. 
چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد. 
عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید. 
از تمام این شهر من این پیرمرد را برای مصاحبت انتخاب کرده‌ام چون دین‌دار است و خدا را می‌شناسد این هم از امتحانی که داد. 
او با اطلاع از نیاز زن به پول قفل را به قیمت واقعی‌اش از او خرید. 
این گونه است که من هر هفته به سراغش می‌آیم و احوالش را می‌پرسم. 
پس از تمام شدن سخنان امام سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم. 

[ یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

پا یا کفش را شکر بگم؟!
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :...
چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
به خانه که رسید از رضایت لبریز بود... 

[ شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حکايت است که پادشاهي از وزيرخدا پرستش پرسيد :
بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد، چه مي پوشد ، و چه کار مي کند و اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي!!!
وزير سر در گريبان به خانه رفت ...
وي را غلامي بود که وقتي او را در اين حال ديد پرسيد که او را چه شده؟
و او حکايت بازگو کرد.
غلام خنديد و گفت : اي وزير عزيز اين سوال که جوابي آسان دارد.
وزيز با تعجب گفت : يعني تو آن ميداني؟ پس برايم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه ميخورد؟
- غم بندگانش را، که ميفرمايد من شما را براي بهشت و قرب خود آفريدم. چرا دوزخ را برميگزينيد؟
- آفرين غلام دانا.
- خدا چه ميپوشد؟
- رازها و گناه هاي بندگانش را
- مرحبا اي غلام
وزير که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد
ولي باز در سوال سوم درماند، رخصتي گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومين را پرسيد.
غلام گفت : براي سومين پاسخ بايد کاري کني.
- چه کاري ؟
- رداي وزارت را بر من بپوشاني، و رداي مرا بپوشي و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببري تا پاسخ را باز گويم.
وزير که چاره اي ديگر نديد قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند
پادشاه با تعجب از اين حال پرسيد اي وزير اي چه حاليست تو را؟
و غلام آنگاه پاسخ داد که اين همان کار خداست اي شاه که وزيري را در خلعت غلام و غلامي را در خلعت وزيري حاضر نمايد.
پادشاه از درايت غلام خوشنود شد و بسيار پاداشش داد و او را وزير دست راست خود کرد 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

(منصور دوانيقى ) كه بعد از برادرش ابوالعباس سفاح به خلافت رسيد امام كاظم عليه السلام را امر كرد كه در مجلس روز عيد بنشيند و مردم براى تبريك بيايند و هداياى خود را نزدش بگذارند و حضرت آنها را قبول كند.
حضرت فرمود: عيد نوروز عيد سنتى فرس (ايرانيان ) است و در اسلام درباره آن چيزى وارد نشده است .
منصور گفت : اين كار را به خاطر سياست لشگر و سپاه مى كنم ، شما را به خداوند عظيم سوگند مى دهم كه قبول كنيد و در مجلس بنشينيد، حضرت هم قبول كردند و در مجلس نشستند و اعيان لشگر و امراء و مردم خدمتش ‍ شرفياب مى شدند و تهنيت مى گفتند، و هدايا را نزد حضرتش ‍ مى گذاشتند.
منصور خادمى را موكل كرده بود كه نزد حضرت بايستد و اموال را كه مى آورند ثبت و ضبط كند. آخرين نفرات از مردم ، پيرمردى بود كه وارد شد و عرض كرد: يابن رسول الله من مردى فقير مى باشم و مالى ندارم كه براى شما هديه بياورم وليكن هديه من سه بيت شعرى است كه جدم در مرثيه جد شما حسين بن على عليه السلام سروده ، اشعار را خواند(22)
حضرت فرمود: هديه شما را قبول كردم ، و در حقش دعاى خير كرد.
پس سر خود را به طرف خادم منصور بلند كردند و فرمود: برو نزد منصور و او را از اين اموال جمع شده خبر بده و بگو چه بايد كرد؟
خادم رفت و برگشت و گفت : امير مى گويد تمام آن را به شما بخشيدم در هر راهى كه مى خواهى صرف كن .
پس حضرت به آن پيرمرد فرمود: تمام اين اموال را بردار كه همه را به تو بخشيدم 

[ دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

يهودى و زرتشتى مرد يهودى و فقير با شخصى آتش پرست كه مال زياد داشت ، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و اسباب سفر نيز همراه داشت ؛ از يهودى سؤ ال كرد: مذهب و مرام تو چيست ؟
گفت : عقيده ام آن است كه جهان را آفريدگارى است و او را پرستش مى كنم و به او پناه مى برم ، و هر كس موافق مذهب من مى باشد به او نيكى مى كنم و هر كس مخالف مذهب من است خون او را بريزم .
يهودى از آتش پرست سؤ ال كرد: مرام تو چيست ؟ گفت : خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به كسى بدى نمى كنم و به دوست و دشمن احسان و نيكى مى كنم . اگر كسى با من بدى كند به او جز با نيكى رفتار نكنم ، به سبب آنكه مى دانم كه جهان هستى را آفريدگارى است . يهودى گفت : اين قدر دروغ مگو كه من همنوع تو هستم ، و تو روى شتر با وسايل مسافرت مى كنى و من با پاى پياده با تهى دستى ، نه از خوراك خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمايى .
آتش پرست از شتر پياده شد و سفره غذا را در مقابل يهودى پهن كرد يهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر شتر او نشست تا خستگى بگيرد. مقدارى راه كه با يكديگر حركت كردند، يهودى ناگهان تازيانه بر شتر نواخت و فرار نمود. آتش پرست هر چند فرياد كرد: كه اى مرد من به تو احسان نمودم آيا اين جزاى احسان من است كه مرا در بيابان تنها بگذارى ، فايده اى نكرد. يهودى با فرياد مى گفت : قبلا مرام خود را به تو گفتم كه هر كس مخالف مرام من است او را هلاك كنم .
آتش پرست رو به آسمان كرد و گفت : خدايا من به اين مرد نيكوئى كردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان .
اين گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپيموده بود كه ناگهان چشمش به شترش افتاد كه ايستاده و يهودى را بر زمين انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است .
خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن نشست و مى خواست حركت كند كه ناله يهودى بلند شد: اى مرد نيكوكار تو ميوه احسان را چشيدى و من پاداش بدى را ديدم ، اينك به عقيده خودت از راه احسان رومگردان و به من نيكى كن و مرا در اين بيابان رها مكن .
او بر يهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خويش سوار كرد و به شهر رساند 

[ یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در ايامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشى بازارها مى رفت و گاهى به مردم تذكراتى مى داد.
روزى از بازار خرمافروشان گذر مى كرد، دختر بچه اى را ديد كه گريه مى كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت : آقاى من يك درهم داد خرما بخرم ، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمى كند.
حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان .
كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه على عليه السلام زد كه او را از جلوى دكانش رد كند.
كسانى كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه مى كنى اين على بن ابيطالب عليه السلام است !!
كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرماى دختربچه را گرفت و پولش را داد.
سپس به حضرت عرض كرد: اى اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضى باش ‍ و مرا ببخش .
حضرت فرمود: چيزى كه مرا از تو راضى مى كند اين است كه : روش خود را اصلاح كنى و رعايت اخلاق و ادب را بنمايى  

[ جمعه 15 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

سيره امام سجاد عليه السلام يكى از اقوام امام سجاد عليه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن كرد. حضرت در جواب او چيزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص ‍ برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنيديد آنچه را كه اين شخص ‍ گفت الان دوست دارم كه با من بياييد و برويم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنويد.
آنان گفتند: ما همراه شما مى آييم و دوست داشتيم كه جواب او را مى دادى . حضرت حركت كردند و اين آيه شريفه را مى خواندند: (آنان كه خشم خود را فرو نشانند و از بدى مردم در گذرند (نيكو كارند) و خدا دوستدار نكوكاران است .) (12)
راوى اين قضيه گفت : ما از خواند اين آيه فهميديم كه حضرت به او خوبى خواهد كرد.
پس حضرت آمدند تا منزل آن شخص و او را صدا زدند و فرمودند كه به او بگويند على بن الحسين عليه السلام است .
چون آن شخص شنيد كه حضرت آمده ، گمان كرد حضرت براى جواب گوئى دشنام آمده است !
حضرت تا او را ديدند فرمودند: اى برادر تو نزدم آمدى و مطالبى ناگوار و بد گفتى ، اگر آنچه گفتى از بدى در من است از خداوند مى خواهم كه مرا بيامرزد، و اگر آنچه گفتى در من نيست ، خداوند ترا بيامرزد.
آن شخص چون چنين شنيد ميان ديدگان حضرت را بوسيد و گفت : آنچه من گفتم در تو نيست ، و من به اين بدى ها سزاوارترم  

[ پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد :
من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم .
خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست .
حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه .
حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست .
از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه .
بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد .
فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت :
مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم .
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود :
ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه .
گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم . 

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

هوا تاریک بود. باران می‌بارید. باد تندی می‌وزید. سرمای سوزناک زمستانی طاقت را از بین می‌برد. از شدت سرما بدنم می‌لرزید. دندان‌هایم به هم می‌خوردند. در آن سرمای سوزان هیچ کس نبود. به هر سو نگاه می‌کردم جز کوچه‌های تاریک، هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌دیدم.
هراس سراسر وجودم را گرفته بود. نگران بودم. نگران از این‌که کارم بی نتیجه بماند.
کنار در مسجد نشستم. آتشی روشن کردم تا با آن مقداری قهوه درست کنم. در فکر فرو رفتم: « چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه آمدم، این همه رنج و سختی را تحمل نمودم، بار خوف و ترس را حمل نمودم، اما او نیامد! تنها یأس و پشیمانی برایم باقی ماند. »
در این فکرها فرو رفته بودم که با صدای پایی به خود آمدم:
ـ چقدر صدا نزدیک است! آیا به جز من کس دیگری هم این‌جا هست؟ مرد عرب را ببین! او این موقع شب این‌جا چه کار می‌کند؟! فهمیدم! حتماً آمده تا از قهوه‌ی من بنوشد. این هم گرفتاری دیگر! من در انتظار امام زمان خویش و مرد عرب در انتظار خوردن قهوه‌ی من! الان قهوه‌ی‌ مرا می‌نوشد و دیگر چیزی برای من نمی‌ماند! چه شانسی دارم!
مرد عرب نزدیک آمد و گفت: « سلام بر تو ای شیخ حسین آل رحیم » 

[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند.
وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید.
روز دیـگر....
زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد.حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد. 
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند, از ایشان سؤال کرد: یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حـضـرت فـرمـود: دیـروز وقتى این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم , تاثیرى نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود: به راستى هنگامى که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل هاى مردم اثر نمى کند, همان طور که باران از روى سنگ صاف مى لغزد و در آن نفوذ نمى کند ! 

[ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

رنج شیطان
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....

۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم . 

[ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

شهيد دستغيب عليه الرحمه در تفسير سوره يونس صفحه 221 :
در روايت آمده است : عالمی از اهل تورات که مدرس کتاب مقدس هم بود، دائما همراه و ملازم حضرت موسی (ع) بود، موسی
مدتی او را نديد، از جبرئيل احوالش را پرسيد.
جبرئيل گفت : ای موسی دم در حياط را نگاه کنيد، سگی را می بينيد، آن سگ همان رفيق تو می باشد که بخاطر دوستی شديد
مال پروردگار عالم او را به سيرتش مسخ نموده است.
عجب است چه شده باطن ا ينطور آشکار شده است ؟
جبرئيل گفت : اين کسی بود که طالب مال بود.
آدم پول پرست باطن حيوان است، مورچه حريص به جمع کردن آ ذوقه می باشد. 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

عبد اللّه بن مسعود گويد: روزي بر فاطمه زهراء - عليها السلام - وارد شدم و عرضه داشتم: همسرت كجا است؟ فرمود: همراه جبرائيل به آسمان عروج نموده است، گفتم: براي چه موضوعي؟! فرمود: بين عدّه اي از ملائكه الهي مشاجره اي شده است; و تقاضا كرده اند يك نفر از آدم ها بين ايشان حكم و قضاوت نمايد; و خداوند به ملائكه وحي فرستاد: خودتان يك نفر را انتخاب نمائيد; و آن ها هم حضرت علي بن ابي طالب - عليه السلام - را برگزيدند. 

[ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

کسانی که زن نمی گيرند
آورده اند : شخصی زير بار ازدواج نمی رفت ، رفقاء و دوستان هر قدر با او صحبت می کردند ونصيحتش
می نمودند قبول نمی کرد.
شبی در عالم رويا ديد قيامت بر پا شده و مردم در محشر جمعند ، اما او بسيار تشنه است که قا بل تحمل نيست
می گوید : نگاهی کردم به اطرافم البته تمام هم وغم من اين بود که قدری آب پيدا کنم تا رفع تشنگی از من شود نا گاه
ديدم بچه هائي را که مشگ در گردن و کاسه در دست در ميان جمعيت می گردند به بعضي آب می دهند ، بسرعت
خودم را به آنها رساندم و گفتم :
بمن هم کمی آب دهيد ، بچه ها همه جمع شدند به يکديگر گفتند :
ببينِد اين آقا درميان ما کسی را دارد يا نه ، بعد گفتند : نه کسی را ندارد.
به من گفتند : ای آقا ما از طرف خدا اجازه نداريم بتو آب بدهيم.
من گفتم : چرا مگر شما کيستيد ؟
گفتند : ما بچه ها يی هستيم که سقط شديم و الان از خداوند اجازه گرفتيم که برای پدران و مادران مان آب بياوريم
تا تشنه نمانند.
اين شخص می گويد از فرط تشنگی از خواب بيدار شدم اتفاقا خيلی تشنه بودم آب خوردم به فکر رفتم فردای آن روز
 از رفقاء خواستم ، آستينی بالا زنند تا برای من همسری بگيرند و من در قيامت تشنه نمانم.

 

بر قاتلین حضرت زهرا (س) لعنت.

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

«فقر هم نعمت است»

در زمان حضرت موسی(ع) فقیری به موسی(ع) گلایه کرد از حضرت خواست تا بدرگاه خدا برای او دعائی کند ، موسی(ع) درحق او دعا کرد و بطرف کوه طور حرکت نمود ، بعد از مناجات در هنگام برگشتن ، آن مرد را گرفتار دید ، از حال و روز او پرسید گفتند : این مرد خمر خورده ، عر بده کشیده ، کسی را هم کشته ، اکنون او را برای قصاص آورده اند.
موسی (ع) به حکمت پروردگار عالم پی برد که نداری بی حکمت نیست. 

[ دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند. 

[ یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

اصمعی (وزیر مامون) می گوید: روزی برای صیادی به سوی بیابان روانه شدیم. من از جمع دور شدم و در بیابان گم شدم، در حالی که تشنه و گرسنه بودم به این فکر بودم که کجا بروم و چکار کنم. چشمم به خیمه ای افتاد. به سوی خیمه روان شدم، دیدم زنی جوان و با حجابی در خیمه نشسته. به او سلام کردم او جواب سلامم را داد و تعارف کرد و گفت بفرمایید. بالای خیمه نشستم و آن زن هم در گوشه دیگر خیمه نشست. من خیلی تشنه بودم، به او گفتم: یک مقدار آب به من بده: دیدم رنگش تغییر کرد، رنگش زرد شد. گفت: ای مرد، من از شوهرم اجازه ندارم که به شما آب دهم (یکی از حقوقی که مرد بر زن دارد این است که بدون اجازه اش در مال شوهر تصرف نکند) اما مقداری شیر دارم. این شیر برای نهار خودم است و این شیر را به شما می دهم. شما بخورید، من نهار نمی خورم. شیر را آورد و من خوردم. یکی – دو ساعت نشستم دیدم یک سیاهی از دور پیدا شد. زن، آب را برداشت و رفت خارج از خیمه. پیرمردی سیاه سوار بر شتر آمد. پاها و دست و صورتش را شست و او را برداشت و آورد در بالای خیمه نشانید. پیرمرد، بداخلاقی می کرد و نق می زد، ولی زن می خندید و تبسم می کرد و با او حرف می زد. این مرد از بس به این زن بداخلاقی کرد من دیگر نتوانستم در خیمه بمانم و آفتاب داغ را ترجیح دادم. بلند شدم و خداحافظی کردم. مرد خیلی اعتنا نکرد، با روی ترشی جواب خداحافظی را داد، اما زن به مشایعت من آمد. وقتی آمد مرا مشایعت کند، مرا شناخت که اصمعی وزیر مامون هستم.
من به او گفتم: خانم، حیف تو نیست که جمال و زیبایی و جوانی خود را به پای این پیرمرد سیاه بد اخلاق فنا کردی؟ آخر به چه چیز او دل خوش کردی، به جمال و جوانیش؟! ثروتش؟! تا این جملات را از من شنید، دیدم رنگش تغییر کرد. این زنی که این همه با اخلاق بود با عصبانیت به من گفت: حیف تو نیست می خواهی بین من و شوهرم اختلاف بیندازی. چون زن دید من خیلی جا خوردم و ناراحت شدم، خواست مرا دلداری دهد و گفت: اصمعی دنیا می گذرد، خواه وسط بیابان باشم، خواه در قصر، خواه در رفاه و آسایش، خواه در رنج و سختی. اصمعی، امروز گذشت. من که دربیابان بودم گذشت و اگر وسط قصر هم می بودم باز می گذشت. اصمعی، یک چیز نمی گذرد و آن آخرت است. اصمعی من یک روایت از پیامبر اکرم (ص) شنیدم و می خواهم به آن عمل کنم. آن حضرت فرمود: ایمان نصفه الصبر و نصفه الشکر. اصمعی، من در بیابان به بداخلاقی و تند خویی و زشتی شوهرم صبر می کنم و به شکرانه جمال و جوانی و سلامتی که خدا به من عنایت فرمود، به این مرد خدمت می کنم که ایمانم کامل شود. 

[ شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیئت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است…
اینجاست که باید هر فرد از ما به سگ نفس خود خطاب کنیم که چقدر بى حیاییم، راستى که چرا از پروردگارمان که همه چیزمان از او است حیا نمى کنیم، و ملاحظه حضور حضرتش را نمى نماییم؟؟

منبع:داستانهای شگفت شهید دسغیب

[ جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

(این کلام نقل به مضمون از مرحوم علامه جعفری رحمه الله علیه است)
میفرمودند:
عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».
برای سنجش ارزش خیلی از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه ی آن است. اما معیار ارزش انسانها در چیست.
هر کدام از جامعه شناسها صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه دادند.
بعد وقتی نوبت به بنده رسید گفتم : اگر میخواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است.
کسی که عشقش ماشینش است ارزشش به همان میزان است.
اما کسی که عشقش خدای متعال است ارزشش به اندازه ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسها صحبتهای مرا شنیدند برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
وقتی تشویق آنها تمام شد من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود. بلکه از شخصی به نام علی (علیه السلام) است. آن حضرت در نهج البلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد».
وقتی این کلام را گفتم دوباره به نشانه ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند 

[ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

مردی از میان جمع بلند شد و گفت:

” چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟”

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله (ص) همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .

پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود . . . 

[ دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

حضرت امام باقر عليه السلام وارد مسجد الحرام شد. گروهى از قريش كه آنجا بودند، چون آن حضرت را ديدند پرسيدند: اين شخص ‍ كيست ؟

گفتند: پيشواى عراقيها (شيعيان ) است .

يكى از آنان گفت : خوب است كسى را بفرستيم تا از ايشان سؤ الى بكند. سپس جوانى از آنان خدمت امام عليه السلام آمد و پرسيد:

- آقا! كدام گناه از همه بزرگتر است ؟

امام عليه السلام فرمود: شرابخوارى .

جوان برگشت و پاسخ حضرت را به رفقاى خود گزارش داد. بار ديگر او را فرستادند. جوان همين سوال را تكرار كرد. حضرت فرمود: مگر به تو نگفتم شرابخوارى ! زيرا شراب ، شرابخوار را به زنا، دزدى و آدم كشى وادار مى كند و باعث شرك و كفر به خدا مى گردد. شرابخوار كارهايى را انجام مى دهد كه از همه گناهان بزرگتر است  

[ یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزی پیامبر (ص ) با یاران و اصحاب نشسته بودند پیامبر رو به آنان کردو
فرمود:هرکدام از شما بتواند همینجا در حضور همه دورکعت نمازبا توجه و 
خالص بخواند در حالی که همه توجه اش به خدا باشد و فکر دنیا وغیره از 
ذهنش نگذرد یکی از این دو شترم را به او می بخشم .آیا کسی هست ؟ 
اصحاب هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کس داوطلب نشد و هیچ کدام در 
خود نمی دیدند چون میدانستند که پیامبرآگاه به غیب است و ضمیر آنان را 
می بیند ناگاه صدایی سکوت حاکم بر جمع را شکست و گفت من میتوانم! 
در میان بهت اصحاب پیامبر فرمود علی جان نزدیکتر بیا آری این صدای علی 
 بود که پیامبر در وصفش فرمود یا علی به من کرامتی عطا نکرده اند مگر همان کرامت را به تو هم بخشیدند پیامبر به علی فرمود : شروع کن علی 
(ع) به نماز ایستاد در حضور پیامبرو اصحاب و وقتی در سلام نماز بود جبرئیل 
به پیامبر نازل شد و عرض کرد خداوند میفرماید شتر را به علی بده پیامبر 
فرمود: نه علی در تشهد از ذهنش گذشت که کدام شتر چاقتر و سنگین تر 
است باید آن را از پیامبر بگیرم جبرئیل بازگشت و اینبار با چشم گریان بر پیامبر 
نازل شد و عرض کرد خداوند فرمود : ای رسول ما هردو شتر را به علی بده . 
علی در تشهد از ذهنش گذشت که کدام شتر چاقتر است آن را از پیامبر 
بگیرم تا بتوانم چند فقیر و یتیم بیشتر را اطعام کنم علی نه به خودش و نه به 
دنیا و نه به مال دنیا بلکه به ما و به دستگیری از بندگان ما برای رضای ما 
فکر کرد پیامبر(ص) شترها رو به علی(ع) داد و فرمود : چی بگم در حق 
کسی که خدا اینگونه توصیفش می کنه ! 
لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

چه شمشیر زیبایی

جنگ سختی شروع شده بود.صدای به هم خوردن شمشیر ها برای لحظه ایی قطع نمی شد. حلا سرداران و سربازان در سپاه تن به تن می جنگیدند. یک سپاه حق بود و دیگری باطل.ابری از غبار روی بیابان مثل چادری بزرگ سایه افکنده بود.اسب ها شیهه می کشیدند و دنبال هم می دویدند.در آن میان امام علی ( ع) با شجاعت شمشیر می زد و گاه دور خودش می چرخید و حریف می طلبید.ناگهان دشمنی فریاد زد : ای علی چه شمشیر زیبایی داری! کاش آن را به من می بخشیدی! و بلند خندید و سرش را به سویی دیگر چرخاند تا حریف پیدا کند که سایه ایی در پشت سرش دید.علی ( ع) بود که به او لبخند می زد. امام شمشیر خود را در مقابل او گرفته بود و گفت: بگیر٬ این شمشیر را به تو بخشیدم!
مرد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.رنگش پرید و عرق سردی بر پیشانی اش نشست. می دانست امام از روی دوستی شمشیرش را به سویش دراز کرده است. مرد عقب عقب رفت. امام هنوز لبخند می زد.مرد پرسید: از تو تعجب می کنم که می خواهی در چنین هنگامی شمشیرت را به من هدیه کنی! 
علی ( ع) گفت‌: مگر نه این است که تو دست خواهش به سوی من دراز کردی. از جوانمردی به دور دیدم که تو را محروم کنم! 
مرد طاقت نیاورد و بی اختیار دوید و خودش را به پاهای علی انداخت.پاهایش را بوسید و با بغض گفت: من به دین شما ایمان اوردم. حتما دین شما است که خوبی را به شما یاد داده است. من بنده ی چنین دینی هستم. و مسلمان شد و سپس به سپاه امام علی پیوست. 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

روزى مهمانى به امام حسين عليه السلام وارد شد، حضرت براى پذيرايى او يك درهم وام گرفت، چون خورشتى نداشت از خادمشان، قنبر، خواست يكى از مشكهاى عسل را كه از يمن آورده بودند باز كند، قنبر اطاعت كرد، حسين عليه السلام يك ظرف عسل از آن برداشت و مهمانش را با نان و عسل پذيرايى نمود.
هنگامى كه على عليه السلام خواست عسل را ميان مسلمانان تقسيم كند، ديد دهانه مشك باز شده است. فرمود: 
قنبر! دهانه اين مشك عسل باز شده و به آن دست خورده است. 
قنبر عرض كرد: 
بلى، درست است. سپس جريان حسين عليه السلام را بيان نمود. 
امام سخت خشمگين شد، دستور داد حسين را آوردند، شلاق را بلند كرد او را بزند حسين عليه السلام عرض كرد: 
به حق عمويم جعفر از من بگذر- هرگاه امام را به حق برادرش جعفر طيار قسم مى دادند غضبش فرو مى نشست- امام آرام گرفت و فرزندش حسين را بخشيد. 
سپس فرمود: 
چرا پيش از آن كه عسل ميان مسلمانان تقسيم گردد به آن دست زدى؟ 
عرض كرد: 
پدر جان! ما در آن سهمى داريم، من به عنوان قرض برداشتم وقتى كه سهم ما را داديد قرضم را ادا مى كنم. 
حضرت فرمود: 
فرزندم! اگر چه تو هم سهمى در آن دارى ولى نبايد قبل از آنكه حق مسلمانان داده شود از آن بردارى. 
آنگاه فرمود: 
اگر نديده بودم پيغمبر خدا دندانهاى پيشين تو را مى بوسيد به خاطر پيش دستى از مسلمانان تو را كتك زده، شكنجه مى كردم. 
پس از آن يك درهم به قنبر داد تا با آن از بهترين عسل خريده به جاى آن بگذارد. 

[ سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد.
و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم. 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, ] [ ] [ ali ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را در این وبلاگ داشته باشید.
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4503
بازدید دیروز : 1414
بازدید هفته : 12930
بازدید ماه : 22974
بازدید کل : 303452
تعداد مطالب : 4364
تعداد نظرات : 1580
تعداد آنلاین : 1

فروش بک لینکطراحی سایتعکس