عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||||||||||||||||
|
عکس های دیدنی از حفظ تعادل باور نکردنی اجسام
ادامه مطلب عـکس های نــــاز از کـوچـولـوهـای نــــاز ادامه مطلب داستان آموزنده قهوه زندگی
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر. وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت… بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.» چه فرقی میکند مهره سیاه باشم یا سفید . . . . تو آدم ادامه مطلب برای چراغهای همسایه ات هم نور آرزو کن بی شک حوالی ات روشنتر خواهد شد . . . . . . خاکستر سیگار : امروز من خود را میسوزانم به خاطر تو فردا تو خواهی سوخت به خاطر من . . . ادامه مطلب تصاویر منحصر به فردی از هنر سایه توسط هنرمندان خلاق بریتانیایی تیم نوبل و سو وبستر ایجاد شده است. آن ها نور را از میان انبوهی از زباله و اشیای مختلف عبور دادند و سایه هایی به شکل انسان و حیوانات مختلف به دست آوردند.
![]() ادامه مطلب اونقدری که من بالش زیر سرمو تا صبح می چرخونم اگه به جاش توربین بود می تونستم برق کل روستاها رو تامین کنم! . . . شما اگه دقت کنی همین کلمه “قرقروت” و یا”گوجه سبز” یا حتی “لواشک ترش” و در بعضی مواقع هم “آب زرشک البالو” خودش… ادامه جمله رو ول کن آب دهنتو قورت بده بعد ! ادامه مطلب گالـری تابـلوهای بـاب راس در آستـانه تـولدش
ادامه مطلب همین که فهمید غـــــــــــم دارم آتش گرفت . . . ادامه مطلب ماه گرفتگی میشود، وقتی که میخوابی … . . . یه زغال برمیدارم دورت خط میکشم و مینویسم: ادامه مطلب تـماشای این تصاویـر دیـدنی را از دسـت ندهیـد ادامه مطلب
مي گويند: روزي مولانا ،شمس تبريزي را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ي جلال الدين رومي رفت و پس از اين که وسائل پذيرايي ميزبانش را مشاهده کرد از او پرسيد: آيا براي من شراب فراهم نموده اي؟
مولانا حيرت زده پرسيد: مگر تو شراب خوارهستي؟! شمس پاسخ داد: بلي. مولانا: ولي من از اين موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهميدي براي من شراب مهيا کن. ـ در اين موقع شب، شراب از کجا گير بياورم؟! ـ به يکي از خدمتکارانت بگو برود و تهيه کند. - با اين کار آبرو و حيثيتم بين خدام از بين خواهد رفت. - پس خودت برو و شراب خريداري کن. - در اين شهر همه مرا ميشناسند، چگونه به محله نصاري نشين بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داري بايد وسيله راحتي مرا هم فراهم کني چون من شب ها بدون شراب نه ميتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوي به دليل ارادتي که به شمس دارد خرقه اي به دوش مي اندازد، شيشه اي بزرگ زير آن پنهان ميکند و به سمت محله نصاري نشين راه مي افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسي نسبت به مولوي کنجکاوي نميکرد اما همين که وارد آنجا شد مردم حيرت کردند و به تعقيب وي پرداختند. آنها ديدند که مولوي داخل ميکده اي شد و شيشه اي شراب خريداري کرد و پس از پنهان نمودن آن از ميکده خارج شد. هنوز از محله مسيحيان خارج نشده بود که گروهي از مسلمانان ساکن آنجا، در قفايش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا اين که مولوي به جلوي مسجدي که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا مي کردند رسيد. در اين حال يکي از رقيبان مولوي که در جمعيت حضور داشت فرياد زد: "اي مردم! شيخ جلاالدين که هر روز هنگام نماز به او اقتدا ميکنيد به محله نصاري نشين رفته و شراب خريداري نموده است." آن مرد اين را گفت و خرقه را از دوش مولوي کشيد. چشم مردم به شيشه افتاد . مرد ادامه داد: "اين منافق که ادعاي زهد ميکند و به او اقتدا ميکنيد، اکنون شراب خريداري نموده و با خود به خانه ميبرد!" سپس بر صورت جلاالدين رومي آب دهان انداخت و طوري بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زماني که مردم اين صحنه را ديدند و به ويژه زماني که مولوي را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند يقين پيدا کردند که مولوي يک عمر آنها را با لباس زهد و تقواي دروغين فريب داده و درنتيجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در اين هنگام شمس از راه رسيد و فرياد زد: "اي مردم بي حيا! شرم نميکنيد که به مردي متدين و فقيه تهمت شرابخواري ميزنيد، اين شيشه که ميبينيد حاوي سرکه است زيرا که هرروز با غذاي خود تناول ميکند " رقيب مولوي فرياد زد: "اين سرکه نيست بلکه شراب است" شمس در شيشه را باز کرد و در کف دست همه ي مردم از جمله آن رقيب قدري از محتويات شيشه ريخت و بر همگان ثابت شد که درون شيشه چيزي جز سرکه نيست. رقيب مولوي بر سر خود کوبيد و خود را به پاي مولوي انداخت، ديگران هم دست هاي او را بوسيدند و متفرق شدند. آنگاه مولوي از شمس پرسيد: براي چه امشب مرا دچار اين فاجعه نمودي و مجبورم کردي تا به آبرو و حيثيتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: براي اين که بداني آنچه که به آن مينازي جز يک سراب نيست، تو فکر ميکردي که احترام يک مشت عوام براي تو سرمايه ايست ابدي، در حالي که خود ديدي، با تصور يک شيشه شراب همه ي آن از بين رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبيدند و چه بسا تو را به قتل ميرساندند. اين سرمايه ي تو همين بود که امشب ديدي و در يک لحظه بر باد رفت. پس به چيزي متکي باش که با مرور زمان و تغيير اوضاع از بين نرود. سـوژه هایی جـذاب از هنـر نـقاشی خیـابانی
ادامه مطلب زمانی که جلوی تلفن های عمومی صف می کشیدند عشق ها با ارزشتر بود . . . بــرایِ خــودم . . .مـَـردی شـُـده ام بــی صــدا گــریــه مــیــکــنــم ایــن روزهــا در ســکــوتِ ســرســخــتِ دنــیــا . . . مـُـواظــبــم بــاش . . . قــَـلــبـَـم . . . هـَـنــوز . . . زنــانــه مــی تــپــد . . . !! ادامه مطلب آزادی زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رختخواب بيرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بيصدا تكان ميداد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي ميكرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست. - چيزي شده؟ جوابي نشنيد. -با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟ باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت. - ميداني فردا چه روزي است؟ -نه. يك روز مثل بقيهي روزها. -بيست سال پيش يادت هست. مرد گفت. زن ادامه داد. - تازه با هم آشنا شده بوديم. -مرد گفت: بله. سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد. -اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست. - آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني. - ميداني چه گفت؟ -نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نميكردم. مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت. -به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري ميكنم كه بيست سال آبخنك بخوري؟ - و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟ زن با خنده گفت. -اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را ميكرد. زن بلند شد. گفت من سردم است ميروم تو. به مرد نگاهي كرد و پرسيد: -حالا پشيماني؟ مرد گفت. نه. زن ادامه نداد و داخل اتاق شد. مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام ميشد و من آزاد ميشدم. آزادِ آزاد هیچوقت همسرتون رو به خاطر عیب هایی که داره سرزنش نکنید چون اون بنده خدا به خاطر همین عیب ها بوده که نتونسته از شما بهتر پیدا کنه ! . . . عزیزم خیلی وقته می خوام یه موضوعی رو بهت بگم اما روم نمی شه… من… من عاشقت شده ام با من ازدواج می کنی ؟ به نظرت این متن رو واسه اونی که دوستش دارم بفرستم خوبه؟ گفتم تو دختری، اخلاق دخترا رو بهتر می شناسی! ادامه مطلب ناتوان ترين آدميان، آناني هستند که نيروي بدني خويش را به رخ ديگران مي کشند . . .
. . . صدها راه براي پند و اندرز دادن وجود دارد اما بيشتر بدترين گونه آن ، که همان رو راست گفتن است را برمي گزينيم . . . ادامه مطلب در غمگين ترين لحظات زندگيم شادم که کسي نميداند که چقدر غمگينم . . .
. . . زندگي چيدن سيبي است که بايد چيد و رفت / زندگي تکرار پائيز است بايد ديد و رفت . . . ادامه مطلب اینترنت اینجا زندگی میکند + تصاویر خبرگزاری فارس: فقط کمی اغراق کردهایم اگر بگوییم که اینترنت اینجا بین این سیمها و لوله های رنگارنگ زندگی میکند.
![]()
«کنیه ژو»ی عکاس فرصت این را داشته که به قلب یکی از محافظت شده ترین «دیتا سنتر» های دنیا برود، جایی که میتوان گفت اینترنت در آنجا زندگی میکند. تصاویری که در ادامه مطلب میبینید مربوط به «دیتا سنتر» شرکت گوگل است، در بین این لولهها و سیمهای رنگارنگ و نور چراقها روزانه میلیون ایمیل، جستجوی اینترنت دانلود اطلاعات و ... انجام میش ادامه مطلب این سایت خیلی باحاله فقط کافیه پرده سیاه رو اروم نشان لیاقت عشق فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را بر انگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی؟ سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم ، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت : آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیزی توجه نکردم . سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند! همیشه خانم ها به امر شریف «شرط و شروط تعیین کردن» مشغولن. دیگه کم کم هوا داره سرد میشه ادامه مطلب |
|
||||||||||||||
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |