عشقانه ها سایت تفریحی فرهنگی مذهبی دانلود و...
| ||
|
کارن کورکرن باب مادر آخرین وداع خود را دریافت کرده بود. پدرم یک ساعت بعد در گذشت. اما خداوند با حکمت بیکران خود می داند در قلب ما چه می گذرد، حتی قبل از این که از او در خواست کنیم. دعاهای ما به نحوی بر آورده شده که تا آخر عمر آن را گرامی می داریم. مادر در میان باران اشکش لبخندب زد و گفت: «برای یک لحظه ی کوتاه به من نگاه کرد.» مادرم مکث کرد و به دستش نگاه کرد و سپس با صدایی لرزان از احساسات ادامه داد: «او حلقه ام را مرتب کرد.» اکنون می دانستیم که باید صبر کنیم. شب به کندی سپر می شد. همه ی ما یکی پس از دیگری خوابمان برد و اتاق در سکوت فرو رفت. ناگهان از خواب پریدیم. مادر شروع به گریه کرد. ما نگران بدترین اتفاق بودیم بنابراین بلند شدیم تا مادر را دلداری بدهیم. اما با تعجب متوجه شدیم که اشک مادر از خوشحالی است. نگاهش را دنبال کردیم. نمی دانم چگونه دست پدر حرکت کرده و روی دست مادر قرار گرفته بود. سرم را خم کردم و از خداوند خواستم تا به آن ها اجازه دهد برای بار آخر هم عشق خود را با هم قسمت کنند اما قلبم گواهی می داد که دعاهای من بی اثر است. پس از یک مکث طولانی، مادرم به طرف ما برگشت و با صدای آرام و غمگینی گفت: «می دانستم که پدرتان به زودی ما را ترک خواهد کرد اما رفتنش آن چنان سریع شد که فرصت نکردم با وا خداحافظی کرده و برای بار اخر به او بگویم که دوستش دارم.» مادر ساکت شد. متوجه شدم که به حلقه ی ازدواجش نگاه می کند و لبخند آرامی بر لب دارد. ازآن جا که می دانستم او به عادت چهل ساله ی ازدواجش فکر می کند، من هم لبخند زدم. مادرم زنی فعال و پر جنب و جوش است که لحظه ای آرام و قرار ندارد. به همین دلیل حلقه ی ازدواجش مرتب در هم فرو می رفت و از شکل و قیافه می افتاد. پدر که همیشه آرام و مرتب بود، دست مادر را می گرفت و با دقت حلقه را مرتب می کرد. هر چند که عبارت دوستت دارم بسیار حساس و محبت آمیز بود اما بیان آن برای پدرم که هیچ احساسی را به سادگی بیان نمی کرد، بسیار مشکل بود. به همین دلیل او سالیان سال، احساس خود را با همین روش های ساده بیان کرده بود. اتاق بیمارستان آرام و تاریک بود. روز به آرامی سپری می شد و گویی اتفاقی غیر واقعی در حال وقوع است. خود را در صحنه ی تاریک یک تئاتر می یافتم. اما متأسفانه این صحنه کاملا واقعی بود _ برادرم، خواهرم و خودم هر کدام در افکارمان غرق شده بودیم و در سکوت به مادر نگاه می کردیم که کنار تخت پدر نشسته و به او می نگریست. او بی هوش بود، مادرم با او آهسته صحبت می کرد. پدر پس از سال ها تحمل صبورانه ی درد ناشی از یک بیماری کشنده، امروز صبح به کما رفته بود. پایان مبارزه اش نزدیک بود. همه ی ما می دانستیم که مرگ او نزدیک است. با سكوت بسيار ، وقار انسان بيشتر شود، و با انصاف بودن ، دوستان را فراوان و با بخشش ، مولا علی (ع)
چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!! ـ اعتراف میكنم تموم سالهای بچگیم فكر میكردم مامان بابام منو تو حرم_مشهد پیدا كردن چون اولین عكسی كه از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه . اعتراف میکنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه و بعد میومدم گریه میکردم به مادرم میگفتم کاره تو بود روشن کردی کارتون تموم شد . در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه . اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت.... گفتم منم همینطور.... گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا.. حتماً.. از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش.. به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش چهار شمع به آرامی می سوختند. محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد. شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابراین هیچ کس نمیتواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد .
پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد. شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس میکنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند و لازم نیست بیشتر شعله ور بمانم. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد نوبت به شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است .من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند.مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند. طولی نکشید که او هم خاموش شد. ناگهان پسرکی وارد اتاق شد و دید که از ۴ شمع ۳ تا خاموش شدند. پسرک به آن ۳ شمع خاموش گفت: شما ها چرا خاموشید؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام می شوید روشن بمانید؟ و سپس شروع به گریه کرد ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت: نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله ی من آن ۳ شمع خاموش را روشن کنی نام من امید است. زنگ زدم تاکسی تلفنی میگم کد ۸۹ هستم ماشین دارین ؟ میگه بله میخوایین؟ میگم پـَـ نـَـ پـَـ میخواستم بگم خوش به حالتون که ماشین دارین ما نداریم . . . خواهر زادم بدنیا اومده همه خوشحال مامانبزرگم میگه حالا میخواین واسش اسمم بذارین؟گفتم پـَـــ نــه پـَـــ میخوایم همینطوری ولش کنیم اسمش بشه نیو فلدر(New Folder) ادامه مطلب پیری امری اجتناب ناپذیر است و هیچکس نمی تواند از آن فرار کند اما می توان با انجام برخی کارها از پیری زودرس جلوگیری کرد. به طور کلی به گذر زمان پیر شدن می گوییم. این پیر شدن می تواند با مریضی های مختلفی نیز همراه باشد. گاهی نیز به دلایلی پنهان شما زودتر پیر می شوید. در اینجا به تعدادی از دلایلی که شاید نمی دانید اما در زودتر پیر شدن شما موثر هستند اشاره می کنیم. ادامه مطلب شعری بسیار زیبا از اخوان.
من نوحه سرای گل افسرده خویشم /
تا داد غمش ره، بر سرا پرده خویشم /
خون موج زد از بخت بد آورده خویشم /
من مرثیه خوان وطن مرده خویشم /
زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد زیبایی بدنش را نشان نمی دهد. (دکتر شریعتی) ماموریت ما در زندگی بی مشکل زندگی کردن نیست، با انگیزه زندگی کردن است. . وقتی خواستی کاری را انجام دهی ، تامل کن تا خدا راه آن را به تو نشان دهد. پیامبر اکرم (ص) ادامه مطلب این روزا ریاضیم خیلی ضعیف شده . بگذار قلم را به غزل بسپارم ادامه مطلب داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید شن! دانایی توانایی به بار می آورد ، و دانش دل کهن سالان را جوان می سازد . ادامه مطلب دلم را پيش خود پابند كردي ولي گفتي تو يك دنياي دردي ادامه مطلب دیگر پیامی از تو مرا نارد . افسوس ای فسرده چراغ ! از تو . یک باره رفت آن همه سرمستی . ریزد اگر بر تو نگاهم هیچ
اگر مخالفان خود را به پای چوبهی اعدام می کشانی ! بدان صاحب عقلی هستی بسان طناب . . انسان نقطه ای است میان دو بی نهایت: بی نهایت لجن بی نهایت فرشته . تمام بدبختی های آدم مال این دو کلمه است یکی داشتن و یکی خواستن خطا از مـن است، می دانم
ازمـن کــه سالهاســت گفته ام "ایاک نعبد" اما به دیگران هـ ـم دلسـ ـپرده ام از مـَ ـن که سالهاسـ ـت گفتـ ـه ام "ایاک نستعیـن" اما به دیگران هـ ـم تکیـ ـه کرده ام اما رهایم نکـن ... بیش از همیشـ ـه دلتنـ ـگم به اندازه ی تمام روزهای نبودنـ ـم خدا
![]()
اى كسانى كه ايمان آورده ايد از بسيارى گمانها دورى كنيد ؛ زيرا برخى گمانها گناه است و كنجكاوى نكنيد و پشت سر يكديگر حرف نزنيد . آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت مردار برادر خود را بخورد؟ آن را خوش نداريد . از خدا بترسيد همانا خداوند توبه پذير و مهربان است» سوره حجرات آیه 12 مادر دانش آموزِ اومده مدرسه….معلم بهش میگه با بچتون ریاضی تمرین کنین ادامه مطلب زندگی یک اثر هنریست ، نه یک مسئله ی ریاضی . “هست” را اگر قدر ندانی میشود “بود”... ادامه مطلب امشب از آن شب هایی است که ، دلم هوای آغوشت را کرده ادامه مطلب ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد، این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. به گزارش ورزش 3 فرهاد مجیدی کاپیتان آبی های پایتخت از این تیم جدا شد و به امارات رفت. هنوز تیم بعدی او مشخص نیست. این بازیکن شب گذشته پس از پایان بازی با نفت تهران راهی امارات شده و احتمالا برای تسویه حساب به ایران بازگردد. از عشق پيشگان ، مشورت نخواهيد ؛ چراكه آنان ، رأيى ندارند و دل هايشان سوزان و فكرشان جاى ديگر است و خردهايشان از آنان گرفته شده است. پیامبر اکرم (ص) چقدر به تو وابسته ام
عمرتون صد شب یلدا . معاشران گره از زلف یار باز کنید ادامه مطلب شب یلدا شد و رفتی و از غم خوانده ام از این هجرت به آن شب گیسوان افشانده ام گذشت اما هزاران شب از آن هجران و من اسیر آن شب یلدای جانسوز مانده ام . یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست شب یلدا مبارک! ادامه مطلب به آدم تنبل یه کار بگو . نخستین نشانه فساد ترک صداقت است . . . ادامه مطلب زودتر بیا |
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |